محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

رفع خستگی

دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسيار قديمى بودند. هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او می رفت. يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد يا نه؟» بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.» چند روز بعد بهمن از دنيا رفت. يک شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شیء نورانى چشمک زن را ديد که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو… ...
6 اسفند 1389

حسرت داشتن فرزند(داستان)

زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردن د . با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند. پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود .   با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم. زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کن...
6 اسفند 1389

شیرین زبون

پسر ش یرین زبون من سلام خیلی وقت ندارم برای نوشتن یه چیز جالب گفتی خواستم بنویسم ، سردت شده بود گفتی : مامان احساسات یخ دارم ، پام احساساتش سرده ، فدای حرف زدنت بشم من ، تا بعد خداحافظ      ...
6 اسفند 1389

به امید دیدار

                 سلام پسر گلم ، طبق معمول داری تلویزیون نگاه میکنی و اینطوری به من اجازه نوشتن میدی                                                                                                   بابایی هم امروز صبح رفت تهران وبعد از ظهر هم پرواز داره برای نجف ، تحمل دوریش سخته ولی مجبوریم خب ...
5 اسفند 1389

پسر مهربون من

                       سلام پسر قشنگم ، 2 روز گذشته مانا پیشت بود و من تونستم به کلاس های ترم جدیدم برسم   ، عزیزم واقعا ازت ممنونم که به من اجازه میدی تا به همه کارها، هم کار خونه هم دانشگاه برسم ، کارامون برعکس شده تو شدی مامان من، وقتی خسته ام و حوصله ندارم ، زمانهایی که دیگه دارم کم میارم تو با شیرین زبونیات و مهربونیت به من روحیه میدی مثل امروز که قرار بود با هم بریم بازار و10 دقیقه نشد که نظرم عوض شد وتو حسابی سؤال پیچم کردی که چرا نمیریم گفتم چون سرم درد میکنه نمیتونم رانندگی کنم وقتی دیدی از سؤالهات دار...
5 اسفند 1389

1 هفته تأخیر

سلام شازده کوچولو ببخشید دیر کردم این 1 هفته خیلی سرم شلوغ بود ، بابایی اومده   و سرگرم مهمونی رفتن بودیم ، 4 روز هم خونه مانا بودیم دیروز برگشتیم خونه ، از امروز هم کلاسهای ترم دومم شروع شد و من اولین روز همه کلاسام غیبت خورد چون بابایی کار داره و تو پسر گلم تنهایی از هفته دیگه مانا میاد پیشت تا من به درسام برسم ، عزیز دلم الان هم باید به کارام برسم پس تا بعد .                   دوست دارم عروسکم  ...
5 اسفند 1389