محمدرضای .....
سلام محمدرضای .....
نمیدونم چه صفتی باید برات به کار ببرم
امروز بردمت کلاس ژیمناستیک و مثل دو جلسه ی قبل جنابعالی حاظر نشدی
که با بچه ها همراه بشی و هرچقدر مربی و دستیارش اصرار کردن قبول نمیکردی .....
حالا اینهاش زیاد مهم نبود چون حداقل تو گریه و زاری و ... نداشتی ولی چند تا از
بچه ها که جلسات قبلی خوب بودن امروز حسابی از خجالت مامانهاشون در اومدن
و اما مشکل من با شما ، مشکل این زبون توی وروجکه ....
یکی از مامانها برگشته به من میگه : خب معلومه شما زیاد باهاش کار میکنین و من
یعنی چی ؟ مگه بقیه مامانها با بچه هاشون حرف نمیزنن ؟ مگه وقتی بچه ها از اونها
یه سوال میپرسن بهشون جوابی نمیدن ؟ خیلی جالبه که تفکر مردم ما اینه که اگه یه
بچه خیلی راحت با بزرگترش همکلام بشه و .... اولا این خودش بده تازه مادر رو مقصر
هم میدونن بچه های کلاس شما یا گریه میکردن و نمیرفتن یا از مربی خجالت میکشیدند
و با اینکه دوست نداشتن همراهش میرفتن و یه سری هم که خیلی راحت بودن و از در
و دیوار بالا میرفتن ولی شما فکر میکنی وقتی کاری باب میلت نیست خیلی راحت میتونی
مخالفتت رو اعلام کنی ، وقتی مربی جلوی بقیه مامانها بهت گفت بیا بریم توی سالن
گفتی : نه من نمیخوام که بیام داخل ، دوباره تکرار کرد و شما گفتی : من که گفتم نه چون
من اصلا نمیخوام که بیام داخل ، و من اینجوری شدم . راستش تو فکر میکنی این
حق توئه که عقیده و خواسته خودت رو اعلام کنی و روی حرفت باشی ، متاسفانه من
هم سردرگم شدم خیلی برات توضیح میدم ولی نمی پذیری همه ش میگی : چرا میگی
باید برم کلاس ؟
چرا باید توی اون سالن باشم ؟ چرا؟چرا؟......
امروز با خانم صیادی (خانم دوست بابا) داشتم تلفنی صحبت میکردم یه جریان جالبی
رو برام تعریف کرد . گفت : وقتی پسرم مجتبی رفت کلاس اول ابتدایی (سال دیگه
کنکور داره ، مدرسه تیزهوشان میره) ما هم با اون دچار مشکلاتی شدیم تا اینکه یه روز
مدیر مدرسه ش من رو به مدرسه خواست ( خانم صیادی خودش یه فرهنگیه) و گفت
خانم عیب از ما نیست بلکه از پسر شماست !!!؟؟؟؟؟؟ چون شما اون رو با جامعه آشنا
نکردید ، بچه ی شما برای هر کاری دلیلی میاره و همه چیز رو با منطق و طبق یه اصولی
که براش تعریف شده می پذیره ولی در اجتماع اینجوری نیست ، اون باید یاد میگرفت
در بیرون از خونه همه چیز بر روی یک اصول نیست ، انسانها متفاوتند فکرها و عملکردها
با هم فرق داره و ...................
خلاصه آقای محمدرضاخان ، دیدم حق با ایشونه ، شما چون دیدی توی کلاست باباها
نشستند و مربی هم یکبار گفته بود پدرو مادرها نباید داخل کلاس باشند حالا منتظری
تا بالاخره اونها از سالن خارج بشن ولی اینجوری نیست مامانی ، باید بهت یاد بدم تا
با این مسائل کنار بیای ، عزیز دلم همه انسانها تابع قوانین نیستند ، تو قانونمند باش
ولی سعی کن زشتیها بر تو غلبه نکنه ، نگذار جلوی پیشرفتت رو بگیره خیلی با اونها
نجنگ بلکه راه درست رو برای خودت پیدا کن ....
بعد از کلاست رفتیم خرید و کلی برای خودمون خوراکی و میوه خریدیم ، قصد داشتم
پیش دکتر هم ببرمت که پشیمون شدم (از دیروز تک سرفه هات شروع شده و آبریزش
بینیت همچنان ادامه داره) برات عسل و شیر و ... خریدم تا با شیرو عسل گرم و جوشونده
و ... فعلا سرماتو کنترل کنم چون شکر خدا تب نکردی نیازی ندیدم که ببرمت دکتر .
خلاصه وقتی اومدیم خونه و جنابعالی سرگرم بازی شدی لطف کردی و با کامیونت زدی
ساعت بیچارمون رو که خودش داغون شده بود و من اون رو روی یک پایه فرفورژه گذاشته
بودم انداختی و داغونترش کردی ، من توی اتاق کار بابایی در حال مکالمه ی تلفنی با
مانا بودم که صدای شکسته شدن رو شنیدم ، تو از ترست رفتی پشت مبل قایم شدی
مامانم هی میگفت بهش چیزی نگیها گفتم نه بابا کاریش ندارم ولی باید یه تذکر که بدم
و خیلی آروم گفتم محمدرضا این چیه ؟ که یهو دیدم همچین جیغ کشیدی و زدی زیرگریه..
ضعف کرده بودی نگو خودت از صدای افتادن ساعت ترسیده بودی و بغضت یهویی
ترکیده بود ، بغلت کردم و هی گفتم مامانی چیزی نشده ، گریه نداره ، یه اشتباهی کردی
و حالا میتونی معذرت خواهی کنی(البته جنابعالی روزی هزار بار میگی مامان معذرت
میخوام ، داری راه میری اگه خیلی آروم به برگ یه گل بخوری درجا عذرخواهی میکنی
حتی یه وقتهایی میگی ببخشید میگم چرا ، یه کم فکر میکنی میگی خودمم نمیدونم ، کلا
داستانی دارم باهات)
بعد از اینکه آروم شدی رفتم تکه های شکسته رو جمع کنم ازت پرسیدم : محمدرضاجان
خودت بگو من الان باید چه برخوردی باهات داشته باشم چی بهت بگم ....
و جواب شما که بلافاصله روی برگه نوشتم که یادم نره :
خب.... میدونی مامانی.....باید یک برخورد درست بکنی با من .....
باید به من احترام بزاری .... مهربون باشی....باید برخوردی بکنی که من درست متوجه
بشم... (از جمله هات یک واو هم عوض نکردم و جانگذاشتم)
خدائیش من باید بهت چی بگم.......
امروز تصمیم گرفته شد که شما از مهر بری مهد کودک چون سال دیگه پیش دبستانی
برات اجباریه و باید با قوانین مهد و مدرسه آشنا بشی و .....
چه پست طولانی شد ....
مچ دستم دوباره ورم کرده و آتل بستم شانس آوردم دست چپم درد میکنه وگرنه عاجز
میشدم .
خب گل پسری هرچه هستی عشق منی
تمام تلاشم رو میکنم درست تربیتت کنم .
توکل به خدا.