محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

محمدرضای .....

1390/5/27 18:13
نویسنده : مامانی
330 بازدید
اشتراک گذاری

سلام محمدرضای .....

نمیدونم چه صفتی باید برات به کار ببرمسوالقهر

امروز بردمت کلاس ژیمناستیک و مثل دو جلسه ی قبل جنابعالی حاظر نشدی

که با بچه ها همراه بشی و هرچقدر مربی و دستیارش اصرار کردن قبول نمیکردی .....

حالا اینهاش زیاد مهم نبود چون حداقل تو گریه و زاری و ... نداشتی ولی چند تا از

بچه ها که جلسات قبلی خوب بودن امروز حسابی از خجالت مامانهاشون در اومدنگریه

و اما مشکل من با شما ، مشکل این زبون توی وروجکه ....

یکی از مامانها برگشته به من میگه : خب معلومه شما زیاد باهاش کار میکنین و من تعجب

یعنی چی ؟ مگه بقیه مامانها با بچه هاشون حرف نمیزنن ؟ مگه وقتی بچه ها از اونها

یه سوال میپرسن بهشون جوابی نمیدن ؟ خیلی جالبه که تفکر مردم ما اینه که اگه یه

بچه خیلی راحت با بزرگترش همکلام بشه و .... اولا این خودش بده تازه مادر رو مقصر

هم میدونن بچه های کلاس شما یا گریه میکردن و نمیرفتن یا از مربی خجالت میکشیدند

و با اینکه دوست نداشتن همراهش میرفتن و یه سری هم که خیلی راحت بودن و از در

و دیوار بالا میرفتن ولی شما فکر میکنی وقتی کاری باب میلت نیست خیلی راحت میتونی

مخالفتت رو اعلام کنی ، وقتی مربی جلوی بقیه مامانها بهت گفت بیا بریم توی سالن

گفتی : نه من نمیخوام که بیام داخل ، دوباره تکرار کرد و شما گفتی : من که گفتم نه چون

من اصلا نمیخوام که بیام داخل ، و من استرساینجوری شدم . راستش تو فکر میکنی این

حق توئه که عقیده و خواسته خودت رو اعلام کنی و روی حرفت باشی ، متاسفانه من

هم سردرگم شدم خیلی برات توضیح میدم ولی نمی پذیری همه ش میگی : چرا میگی

باید برم کلاس ؟

چرا باید توی اون سالن باشم ؟ چرا؟چرا؟......

امروز با خانم صیادی (خانم دوست بابا) داشتم تلفنی صحبت میکردم یه جریان جالبی

رو برام تعریف کرد . گفت : وقتی پسرم مجتبی رفت کلاس اول ابتدایی (سال دیگه

کنکور داره ، مدرسه تیزهوشان میره) ما هم با اون دچار مشکلاتی شدیم تا اینکه یه روز

مدیر مدرسه ش من رو به مدرسه خواست ( خانم صیادی خودش یه فرهنگیه) و گفت

خانم عیب از ما نیست بلکه از پسر شماست !!!؟؟؟؟؟؟ چون شما اون رو با جامعه آشنا

نکردید ، بچه ی شما برای هر کاری دلیلی میاره و همه چیز رو با منطق و طبق یه اصولی

که براش تعریف شده می پذیره ولی در اجتماع اینجوری نیست ، اون باید یاد میگرفت

در بیرون از خونه همه چیز بر روی یک اصول نیست ، انسانها متفاوتند فکرها و عملکردها

با هم فرق داره و ...................

خلاصه آقای محمدرضاخان ، دیدم حق با ایشونه ، شما چون دیدی توی کلاست باباها

نشستند و مربی هم یکبار گفته بود پدرو مادرها نباید داخل کلاس باشند حالا منتظری

تا بالاخره اونها از سالن خارج بشن ولی اینجوری نیست مامانی ، باید بهت یاد بدم تا

با این مسائل کنار بیای ، عزیز دلم همه انسانها تابع قوانین نیستند ، تو قانونمند باش

ولی سعی کن زشتیها بر تو غلبه نکنه ، نگذار جلوی پیشرفتت رو بگیره خیلی با اونها

نجنگ بلکه راه درست رو برای خودت پیدا کن ....

بعد از کلاست رفتیم خرید و کلی برای خودمون خوراکی و میوه خریدیم ، قصد داشتم

پیش دکتر هم ببرمت که پشیمون شدم (از دیروز تک سرفه هات شروع شده و آبریزش

بینیت همچنان ادامه داره) برات عسل و شیر و ... خریدم تا با شیرو عسل گرم و جوشونده

و ... فعلا  سرماتو کنترل کنم چون شکر خدا تب نکردی نیازی ندیدم که ببرمت دکتر .

خلاصه وقتی اومدیم خونه و جنابعالی سرگرم بازی شدی لطف کردی و با کامیونت زدی

ساعت بیچارمون رو که خودش داغون شده بود و من اون رو روی یک پایه فرفورژه گذاشته

بودم انداختی و داغونترش کردی ، من توی اتاق کار بابایی در حال مکالمه ی تلفنی با

مانا بودم که صدای شکسته شدن رو شنیدم ، تو از ترست رفتی پشت مبل قایم شدی

مامانم هی میگفت بهش چیزی نگیها گفتم نه بابا کاریش ندارم ولی باید یه تذکر که بدم

و خیلی آروم گفتم محمدرضا این چیه ؟ که یهو دیدم همچین جیغ کشیدی و زدی زیرگریه..

ضعف کرده بودی تعجب نگو خودت از صدای افتادن ساعت ترسیده بودی و بغضت یهویی

ترکیده بود ، بغلت کردم و هی گفتم مامانی چیزی نشده ، گریه نداره ، یه اشتباهی کردی

و حالا میتونی معذرت خواهی کنی(البته جنابعالی روزی هزار بار میگی مامان معذرت

میخوام ، داری راه میری اگه خیلی آروم به برگ یه گل بخوری درجا عذرخواهی میکنی

حتی یه وقتهایی میگی ببخشید میگم چرا ، یه کم فکر میکنی میگی خودمم نمیدونم ، کلا

داستانی دارم باهات)

بعد از اینکه آروم شدی رفتم تکه های شکسته رو جمع کنم ازت پرسیدم : محمدرضاجان

خودت بگو من الان باید چه برخوردی باهات داشته باشم چی بهت بگم ....

و جواب شما که بلافاصله روی برگه نوشتم که یادم نره :

خب.... میدونی مامانی.....باید یک برخورد درست بکنی با من .....

باید به من احترام بزاری .... مهربون باشی....باید برخوردی بکنی که من درست متوجه

بشم... (از جمله هات یک واو هم عوض نکردم و جانگذاشتم)

خدائیش من باید بهت چی بگم.......

امروز تصمیم گرفته شد که شما از مهر بری مهد کودک چون سال دیگه پیش دبستانی

برات اجباریه و باید با قوانین مهد و مدرسه آشنا بشی و .....

چه پست طولانی شد ....

مچ دستم دوباره ورم کرده و آتل بستم شانس آوردم دست چپم درد میکنه وگرنه عاجز

میشدم .

خب گل پسری هرچه هستی عشق منی قلب

تمام تلاشم رو میکنم درست تربیتت کنم .

توکل به خدا.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان رادين
27 مرداد 90 22:36
سلام مامان مهربون ونمونه
مطمئن باش با تربيت صحيح شما حتما كوچولوتون به شما احترام مي زاره
موفق باشين
محمد رضا جون رو هم ببوس



سلام عزیزم
ممنونم از لطفتون
مامان باران
28 مرداد 90 1:50
سلام واقعا تربیت بچه ها کار سختیه این سریالها رو هم که نشون می دن آدم می ترسه
موفق باشید
مامان بهار و باران


سلام عزیزم
دقیقا همینطوره .
ممنونم از حضورت ، روی ماه دخترای نازت رو از طرف من ببوس.
نسترن
28 مرداد 90 1:56
سلام سلام محمد رضای من چطوری عزیزکم؟مامان گلت چطوره؟
ببخش خاله رو که کم فرصت میکنم بهت سر بزنم باور کن به یادت هستم اما سرم خیلی شلوغه همش کلاس و درس...کلی وقته وبلاگ نی نیمو به روز نکردم
خیلی مواظب خودتو مامان گلت باش تو دیگه مردی شدی واسه خودتاااااااااااا
دوستتون دارم هوارتااااااااااااااااااا بوووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسس


سلام خاله ی مهربونم بووووووووووووس

سلام نسترن جان ، ممنون از لطفت عزیزم.
ما هم همیشه به یادت هستیم ، خوب کاری میکنی که به درست اهمیت میدی ، ان شاالله موفق باشی عزیزم.
مامان نی نی گولو
28 مرداد 90 5:13
سلام عزیزم
آفرین به تو که از حالا قانونمندی و همچنین در نبود بابایی مواظب مامانی هستی آفرین به این مامان خوب مامانی مواظب خودت باش


سلام گلم
ممنونم از مهربونیت.
مامان تربچه
28 مرداد 90 10:28
وای چه بامزه
معلومه پسر باهوشیه
میدونید که
نابغه ها همیشه از جامعه جلوتر هستن و همین براشون مشکلاتی پیش میاره
اما مهم
نابغه بودنشون هست



ممنون از لطفت عزیزم.
ملی
28 مرداد 90 13:08
قوربونه اون زبونت برم که وقتی خوندم دلم برات ضعف رفت ، اما پسر به این باهوشی حیفه که به حقش نرسه و از جمع دور بمونه که مطمئنم با و جوده مامانه با درایتی حتمان این اتفاق می افته


خدا نکنه خاله ملی بووووووووووووس

ممنون از مهربونیت ملی جونم.
مامان نفس طلایی
30 مرداد 90 0:26
ای جانم پسر گلی داری خدا حفظش کنه
واسه افتادن ساعت و ترسیدنش منم دلم ترکید


عزییییییزم
پس باید می بودی و دوتایی با هم جیغ میزدید.
مامان نفس طلایی
30 مرداد 90 1:40
دوستان خوب مثل ستاره های اسمونن حتی اگه نبینیشون مطمئنی که هستن


من هم به داشتن این ستاره ها افتخار میکنم.
مامان سهند
2 شهریور 90 11:37
به نظر من شما خیلی خوب محمدرضا جون خاله رو تربیت کردی. پسر با ادب و با شخصیتیه، همه کارهاش هم خوب و منطقیه. مشکل از ما و از جامعه ماست نه از محمدرضا. اون مطلبی هم که به شما گفت راجع به شکستن ساعت عین حقیقته. پسر باهوشی داری خاله جون. دوست دارم نحوه تربیت کردنت رو به من هم بگی حتی مسائل ریزش رو . قربونت بشم خیلی دوستت دارم


ممنون عزیز دلم
مطمئنا هیچکس انسان کاملی نیست و همه ما ایرادهایی هم داریم .
پسر من هم همینطوره ، شما خیلی به من لطف داری عزیزم.