ماشینمون مورد نوازش قرار گرفت
سلام پسر نازنینم
این چندروز خیلی سرم شلوغ بود ، رفت و آمد به مهد شما و
شروع کلاسهای من....
راستش بدجوری بهم فشار اومده ، البته سختیش به همین روزهای اوله
کم کم عادت میکنیم.
از دیروز بدجوری خسته و کلافه بودم ، ماشین هم چند وقت بود که
خیلی بد کار میکرد و دیگه حسابی اذیتم میکرد ، دیروز
به آجان زنگ زدم که اگه امروز میاد سمت ما یه زحمتی هم
بکشه ماشین رو ببره برای تعمیر (مثل تراکتور پت پت میکرد و
خاموش میشد ، کلی توی این دو روز وسط شهر آبرومو برده بود)
آجان گفت که نمیرسه بیاد و قرار شد زحمت این کار به گردن
عمو اکبر بیافته ، جونم برات بگه امروز ظهر بعد از تموم شدن کلاسم
اومدم دنبالت و راه افتادیم به سمت خونه ، توی خیابون دانشگاه
خودم یه کوچه فرعی وجود داره که همیشه به خاطر رفت و آمد
ماشینها به اونجا در این خیابان اصلی ترافیک میشه ، من و شما در
حال صحبت بودیم که دیدم یه پراید با فاصله ی کمی
روبروم ایستاده و ماشین بنده که گازش مشکل داشت یهو حسابی
گاز خورد ودیدم داره از دستم در میره فرمان رو دو دستی چسبیدم
و کلاچ و ترمز رو گرفتم ولی ..............کوبیده شدیم به پراید
دوباره حالم خراب شد ، از ظهر فقط برای خودم آب قند درست
کردم ، ای کاش بابایی بود و من بهش تکیه میکردم ، ای کاش بود
و میگفت خدا رو شکر که شما دوتا سالمین.......
بهش نگفتم که تصادف کردم .......
از ماشینم پیاده نشدم ، یعنی به حدی شوک شده بودم نمیتونستم
پیاده شم ، خودم کمربند نبسته بودم ولی خدارو هزار مرتبه شکر
که شما داخل صندلیت بودی ، الهی بمیرم که دلت به خاطر
فشار گارد صندلیت درد اومده بود ......
اول به عمو اکبر زنگ زدم و بعد به 110
راننده اون ماشین هم یه خانم بود ، اومد پایین یه غری زد
دید بهش محل نمیزارم رفت توی ماشینش و به شوهرش
زنگ زد ، اکبر خیلی زود خودشو رسوند و یه نگاهی به ماشین
انداخت ، گفت چیزی نیست یه کم قر شده میبریم صافکاری
بدون رنگ درش میارن ، (ولی اون پراید بیچاره صندوق و چراغ و
سپر و .....داغون شد ، هرچند بیمه پولشو میده)
حال نوشتن همه جزئیات رو ندارم ، پلیس اومد و .....
با تن لرزون اومدم خونه (شما در تمام این مدت فقط خندیدی
و ادا در آوردی ، وسط این اوضاع یقه منو گرفته بودی که میخوام
برم پایین به پلیسه سلام کنم.........)
وقتی رسیدم خونه داشتم از حال میرفتم یه آب قند درست
کردم و اشکم سرازیر شد.....
یه وقتی آدم سرعت میره ، سبقت بیجا میگیره......
خلاصه یه کاری میکنه که بعد از اتفاق میدونه چرا
اینجوری شد ولی من هنوز توی شوکم ، دوستام
هم که قضیه رو شنیدن شوکه شدن ، چون زیاد با
هم بیرون رفتیم و خبر رانندگی من رو دارند .
ماشینم مثل یه اسبه رم کرده شده بود ......
زنگ زدم آجان و مانا بیان پیشت تا من به کلاسهای
بعد از ظهرم برسم و یه جورایی با بودن اونها آرامش پیدا کنم
خدا همه پدرها رو در پناه خودش حفظ کنه ،
وجود آجان برای من آرامش محضه ، 30 سالمه
ولی توی کوچکترین مشکلی نگاهم به اونه
چون آرومم میکنه ، همیشه از بابت همه چی
خیالم رو راحت میکنه ،
آجان و مانا اومدند ، بابام من رو رسوند به دانشگاه
و خودش رفت سراغ ماشین تا ببره تعمیرگاه و
ایرادش رو پیدا کنه ، وقتی بعد کلاس اومد دنبالم
گفت ماشینتون اصلا گاز نمیخوره ، میگیره ول میکنه،
خیلی حالش خرابه تعمیرکاره دیده و یه چیزایی گفته
ولی میبرمش پیش خودمون میدم درستش کنن .
حالا قرار شده فردا صبح عمو اکبر بنده خدا ماشین رو اول
ببره کارشناس بیمه ببینه (فکر میکردم که بیمه بدنه داریم
ولی نداریم)و بعد هم ببره به شهر آجان و برای تعمیرات تحویل
اونها بده ( اونها میشه آجان و داییها ، آخه دایی معین
هم زنگ زد و گفت بیا اینجا ما برات ردیفش میکنیم)
خلاصه عزیزم
یه روز خیلی بد رو پشت سر گذاشتم ، به بابایی
نگفتم ، به تو هم سپردم که بهش چیزی نگی
و تو هم مثل یه مرد رازداری کردی .
خدایا شکرت که پسرم سالمه
همیشه درپناه خودت حفظش کن.
ممنونم خدای من.