روزهایی که گذشت.......
سلام پسر نازنینم
سلام دوستای مهربونم
این روزها به خاطر حضور بابایی ترجیح میدادم در کنار همسر و پسرم باشم و
فرصتی برای پست جدید نداشتم.
بابایی دیروز برگشت به کربلا و تعطیلات ما به پایان رسید .
البته دو روز هم لپ تاپم مشکل داشت الان هم اتفاقی روشن شد و من از
موقعیت استفاده میکنم و هرچی که یادم میاد رو مینویسم.
خاطرات هفته ی گذشته پسرم :
سه شنبه هفته قبل فرشته ی مهربون برای پسرم هدیه فرستاد و توی
مهد این هدیه به دست محمدرضای نازنینم رسید( پسر عزیز من ، زمانی
که شما این نوشته ها رو میخونی دیگه خودت میدونی که هدیه ها از
کجا می اومدند) .
چون محمدرضا توی کلاسش خیلی آرومه و به حرف خانم نقشی حساااااابی
گوش میکنه . محمدرضا با یکی از همکلاسیهاش که اسمش آیدینه
کلی رفیق شدن و مدام به من میگه کی میریم خونه ی آیدین و من
هم قول دادم در اولین فرصت با مامان آیدین آشنا بشم و اگر صلاح دیدم
اونها رو دعوت کنم خونه خودمون .
(پسرم ببخش اگه پراکنده مینویسم ، هرچی یادم بیاده.....)
هدیه ای که محمدرضا گرفت یه مداد و یه پازل چوبی خیلی قشنگه .
همون روزی که پسری جایزه گرفت وقتی رفتیم مهد دنبالش قرار
شد از همون جا بریم برای بابایی بلیط پرواز به تهران بگیریم( که
اون پرواز کنسل شد و بابایی طفلی مجبور شد با سواری بره تهران)
جلوی دفتر هواپیمایی که ایستادیم دیدم هی وای من کنار این دفتر
یه مغازه اسباب بازیهای خیلی خوشگل و (ببخشید همین الان خانم نقشی تماس
گرفت و پرسید چرا محمدرضاجون نیومده مدرسه و من هم جریان
سرماخوردگی پسری رو براشون گفتم ، به اون هم میرسیم)
بازیهای فکری و کتاب و .... هست . میدونستم چشم محمدرضا
به اونها بخوره ............
پسری بهونه دیدن اون مغازه رو گرفت و بابایی گفت باشه اول بریم
بلیط بگیریم ، جالبه که هرچقدر من بهش گفتم بیا با هم بریم تماشا
کنیم این وروجک نمی اومد چون میدونست باباش حریفش نمیشه
و به خواسته های اون تن میده ولی مامان اینجوری نیست .
خلاصه تا پدر و پسر برن بلیط بگیرن من رفتم داخل اون مغازه و
مشغول تماشا شدم که دیدم صاحب اونجا من رو میشناسه
و هی میپرسه خانم مهندس ، کربلایی اومدن ایران؟؟؟؟؟
خیلی واسه خودش پسرخاله بود و..........
خلاصه وقتی بابایی اومد کاشف به عمل اومد که ایشون یکی از
آقایون مهندسین و از دوستان صمیمی آقای پدر هستن و این
یعنی رودربایستی و همه چی به نفع محمدرضا
محمدرضا یه اخلاق جالبی که داره اینه که مثلا چشمش
به یه تلسکوپ خورده بود و اون رو میخواست چند لحظه بعد
چشمش به یه تانک خورد(خدائیش من هم دلم میخواست اونا رو
داشته باشم) اون موقع گفت دوربین نمیخوام ، تانک رو بخرین
بعدش یه ناو جنگی دید گفت نه نه تانک نمیخوام اصلا این رو بخر
البته من هم کلیییییییییی باید برای هر چیزی به پسری توضیحات
منطقی بدم تا یک چیز مفید انتخاب کنه ، خیلی جالبه که
پسرجان هیچ وقت چندتا چیز رو با هم نمیخواد .........
خلاصه محمدرضای ناز مامان یه دروازه فوتبال که از دروازه ی
پارسالیش که شکست بزرگتره به همراه یه cd فیلم و دوتا
کتاب خیلی خیلی قشنگ و جالب برای خودش خرید و اینگونه
شد که فرشته مهربون اون روز حسابی سرکیسه شد .
بعدش هم از پسری پرسیدیم دوست داری کجا بری نهار
بخوری و ایشون هم گفت :بریم یه رستورانی که کباب بدن ،
بعد هم یه نفس میگفت بریم کباب فروشی ، بریم کباب فروشی
جای همه خالی رفتیم رستوران و پسری برای خودش کباب
سفارش داد و خیالش راحت شد.
دیگه جونم برات بگه ، تکلیف آخر هفته ی پسرم این بود
که برگهای پائیزی جمع کنه و روی برگه A4 بچسبونه و شنبه
ببره به کلاسش ، ما هم پنج شنبه بعداز ظهر سه تایی
رفتیم جنگل و محمدرضا و بابایی چندتا برگ خوشگل جمع
کردن و دیشب من و پسری اونها رو روی برگه چسبوندیم
البته روی دوتا برگه ، روی یکیش با برگها موش درست کردیم.
و اما سرما خوردگی :
همون روز که رفتیم جنگل وقتی برگشتیم توی شهر پسرم
خوابش برد و من و بابایی هم گفتیم به خریدهامون برسیم
راستی اون روز من یه کلاه بافت تک و یه ست کلاه و شال گردن
خیلی ناز برای پسرم خریدم ، بین این خریدها یه جا دیگه
من و بابایی هردو میخواستیم از ماشین پیاده بشیم
محمدرضا هم ظاهرا بیدار شده بود ، هرچی بهش میگفتم
بیا پایین میگفت بزار ماشین بره جلوتر وایسته
پسرم هذیون میگفت ، دیدم تب کرده و اصلا حال نداره
رفتم داروخونه براش ایبوپروفن گرفتم(محمدرضا به شربت استامینوفن
حساسیت داره و اگه دو روز مصرف کنه تمام تنش کهیر میزنه)
قطره منتول هم برای بخور گرفتم چون میدونستم این شروع
یه سرماخوردگیه ، اون شب من و پسری تا 5 صبح بیدار بودیم
تبش هی بالا و پایین میشد ، گل پسری مثل مامانشه و وقتی
مریض میشه بیش از پیش پرحرف میشه ، تا صبح کلی با هم
درد و دل کردیم ، البته مجبور شدیم بیایم طبقه پایین و توی
هال بخوابیم چون پسری یا آب میخواست یا خوراکی و......
من هم میخواستم یه ظرف آب بزارم رو گاز که اتاق مرطوب بشه
آخه دستگاه بخورمون خراب شده ، و این که ما دو تا هی حرف
میزدیم و با اینکه توی اتاق محمدرضا بودیم ولی سر و صدای
ما نمیگذاشت بابایی راحت بخوابه(صبح باید میرفت تهران و بعد
نجف و کربلا ، راه درازی در پیش داشت) هرچند طفلی چندباری
بلند شد و به پسرش سر زد .
اون شب محمدرضا هم مریض بود هم غصه دار ، مدام خواهش میکرد
که بابایی یه روز دیگه بره............
وقتی هم کوتاه می اومد استرس پیدا میکرد که مبادا خواب بمونه و
باباش بره ، من هم قول دادم که بابایی با اون صبحانه بخوره و بره....
خلاصه صبح جمعه بعد از کلی دلبری پسر از پدر ، بابایی رفت.
تا الان با دارو و شیر گرم و بخور سرمای پسری رو کنترل کردم.
امروز بعد از ظهر هم نوبت دکتر داره برای جرم گیری گوشش ،
چند روزیه که قطره میریزم توی گوشش و امروز قراره بریم دکتر
جرم گوش پسرم رو ساکشن کنه ، امیدوارم اذیت نشه.
چه پست طولانی شد ، میترسم لپ تاب رو خاموش کردم
دیگه روشن نشه ، قراره بدم دایی مسعود و دایی مهدی
یه فکری به حالش بکنن .
خب این هم ماجراهای این چندروز اگر هم چیزی یادم رفته
باشه بعدا میام و مینویسم (کی ؟، نمیدونم)
محمدرضای نازنینم ، دوستت دارم.
همسری عزیزم ، دوستت دارم ، مواظب خودت باش ، به امید دیدار.