از روزی که بابایی اومد.....
سلام عزیز دلم
از روزی که بابایی اومده فرصت نکردم بیام و برات بنویسم .
شما که حاضر نیستی لحظه ای رو بدون بابا باشی ، وقتی امروز صبح اومدی توی اتاقمون و دیدی
بابایی نیست با دلهره پرسیدی بابا کجاست ؟ وقتی بهت گفتم رفته تهران بیشتر ترسیدی و گفتی
بعدش هم میره کربلا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی متوجه شدی برای جلسه رفته و ان شاالله شب برمیگرده
خیالت راحت شد . من که از الان غصه ام شده که چهارشنبه بابایی بره من با دل تو چکار کنم.
توی این چند روز یه نهار که خونه مامان بزرگت بودیم ، یه شام خونه آجان و مانا ، یه شب خونه
عمه جون کوچیکه که تولد محمدطاها بود ، پنج شنبه و جمعه هم که رفتیم کوه با عمه جونات
خونه عمه بزرگه .
شب جمعه هم یه پدیده عجیب توی آسمون رخ داد که هنوز معلوم نیست چی بود ولی حسابی من
رو ترسونده بود و البته شما و امیرسینا که ماشاالله کلی برای خودتون دانشمند و محقق هستید از
تماشای اون نور عجیب و اتفاقاتش لذت بردین و شما هنوز هم منتظری توی اخبار درباره ش صحبت
کنند و مطمئن بشی شهاب سنگ بوده یا نه .
خب دیگه باید برم سراغ نهار و کارهام .
دوستت دارم عزیز دلم