محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

باز هم بابایی رفت...

1391/3/24 7:57
نویسنده : مامانی
261 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزترینم

شما الان توی اتاقت خوابی و کمتر از ده دقیقه ست که بابایی اومد بوست کرد و رفت برای

کربلا . من موندم و پسری که عاشق باباییه . فدای اون دلت بشم که از دیروز شدیدا بیقرار شده

هر لحظه ازم خواهش میکردی که فقط بابایی چند روزه دیگه بمونه ، دیشب هم که گفتی : بابایی

ما هم همراهت میاییم ببینیم خونه کربلامون چه شکلی شده ......

امیدوارم تنبلی نکنم و بتونم وقتت رو به بهترین شکل پر کنم که سرگرم باشی و نبود بابا اذیتت نکنه.

از هفته دیگه امتحانات پایان ترم من شروع میشه ، ان شاالله به خیر و خوشی بگذره برای بعدش

تصمیم دارم چندتا کلاس برات ثبت نام کنم .

فعلا خیلی نوشتنم نمیاد .

باز هم برات مینویسم عشق من

دوستت دارم بی نهاااااااااااااااااااااایتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

نسترن(یک عاشقانه آرام)
24 خرداد 91 16:17
آخی به سلامتی ایشالا جاشون خالی نباشه....
قربون دل کوچولوی محمدرضا برم بابایی زود برمیگرده عزیزکم


سلامت باشی عزیز دلم
ممنون خاله جونم بوووووووووووووووووس
نسترن(یک عاشقانه آرام)
24 خرداد 91 16:21
نه نداده بودید.یعنی دیگه اونجا مینویسین؟
نسترن(یک عاشقانه آرام)
24 خرداد 91 16:30
یعنی چی؟آخه چرا؟ الهی بمیرم حتما الان بدنت خیل ضعیف شده نباید اینقدر کار کنی باید استراحتتو بیشتر کنی...
نسترن(یک عاشقانه آرام)
24 خرداد 91 16:42
ایشالا که طوری نیست.توروخدا زود بیا بگو که دکتر چی گفت...من منتظرما...
برو به سلامت.محمدرضا رو هم ببوس


ممنون عزیز دلم
مامان محمد صادق(زهرا)
24 خرداد 91 17:34
سلام.... ماششاللا به پسر نازت... ولی گل پسری رای نداداااااا!!! چرااا؟ سختهههه؟؟
مامان نفس طلایی
27 خرداد 91 19:16
امان ازین امتحانا .... ایشالله که همش و خوب میدی .... دیشب داشت کاظمین و نشون میداد یادت افتاده بودم و یاد همسرت که احتمالا اونجان ... خیلی التماس دعا