این دو روز ...
سلام عشق من
این روزها مثل سالهای قبل درگیر سرماخوردگی هستی . دیروز نبردمت مدرسه ، کلاسهای
خودم رو هم نرفتم و موندیم خونه تا بیشتر استراحت کنی چون شب قبلش تا صبح سرفه کرده
بودی .
دیروز عصر اولین جلسه کلاس زبانت بود و خدا رو شکر خیلی خوشت اومد . از قضا معلمتون
همکلاسی دانشگاهمه و دوتا از بچه های کلاستون هم از قبل میشناختیم "عسل و آریا ".
امیدوارم کلاس پرباری برات باشه.
از دیشب بهت گفتم که برای خوب شدن باید آمپول بزنی ، راستش دکتر فردوسی می خواست
بهت آمپول بده ها ولی من نگذاشتم گفتم باباش نیست من حریفش نمیشم ولی الان دیگه
سینه ات بدجوری صدا میده و بعد از خوردن کلی آنتی بیوتیک تغییر خاصی نکردی . حالا شما
فقط داری چونه میزنی که آمپول نه!!!!!!!!!!!!
بهت گفتم با بی حسی برات میزنن تو هم تصمیم داری رفتی پیش دکتر از همون اول باهاش
اتمام حجت کنی.
الان هم که کره زمینت رو به برق وصل کرده و معلقش کردی و همراه با چراغ مطالعه ات آزمایش
شب و روز انجام میدی ، موضوع امروزت هم اینه که کدوم کشورها همزمان روز یا شب هستن.
عاشقتم عزییییییییییییییزم