واقعا در برابر زبونت کم میارم.......

دیروز ، وسایل پسری ریخته توی اتاق ، من هیچ وقت اسباب بازیها رو جمع نمیکنم و این وظیفه

خود پسریه . یادم نیست وقت غذا بود یا باید جایی میرفتیم که گفتم : محمدرضا وسایلت رو جمع

کن مامان.

و اما پسری ، مشغول جمع کردن ، سلانه سلانه میبره سر جاشون و :

-مامااااان میشه کمکم کنی؟

-نه مادر ، هر کسی باید کار خودش رو انجام بده....

-هییییی ، ای بابااااااااا الان باید همه کارهامو خودم انجام بدم ، (اینها رو خیلی آروم و با آه میگه)

بزرگتر بشم باید مسواکمم خودم بزنم ......... باز هم بزرگتر بشم باید برم کار کنم ..... پول در بیارم

بتونم برای خودم خونه بخرم.....ازدواج کنم ...... بچه به دنیا بیارم.....هییییی با دست درد و پا درد

برم خونه ..........

-چرا دست و پات درد میگیره؟؟؟

-خوب آخه مجبورم کار کنم دیگه........

الهی دورت بگردم که از الان غصه آینده و خستگی کارت رو داری مادر

باز هم دیروز (شنبه 22 مهر 91)

من توی آشپزخونه ام از دور نظاره گر بازی پسرم ، صدای خنده اش خونه رو پر کرده.....

دیدم پاک کنش رو برداشته از یقه تاپش میندازه داخل و از پایین تاپ می افته بیرون و در این

لحظه است که پسری با شعف فراوان فریاد کشان میگه :

بچه پاک کن به دنیا آوردم هورااااااااااااااااااااااااااااا

و دوباره همون کار و باز هم :

یه بچه پاک کن دیگه به دنیا آوردم...........

تکرار و تکرار و........:

چقدر تند تند بچه پاک کن به دنیا میارم ..............

و از تولد پاک کن ها پسرم اینجوریه

امروز بعد از ظهر کلاس داشتم و مانا اومد پیش پسری (البته از هفته دیگه بعد از ظهرها رو

نمیرم) وقتی اومدم خونه دیدم پسری تکلیفش رو انجام نداده و هرچی هم میگم حرفم رو گوش

نمیکنه ، بعد از یک ساعت چونه زدن گفتم اگه فردا مربیت جریمه ات کرد به من ربطی نداره!!!!

پسری :

مامااااااان این چه حرف بدیه میزنی ؟ به من ربطی نداره حرف بدیه!!!

و بعد رو به مامانم : مانا ! اینو بیشتر تربیتش کن  ...............

تو عزیزمی محمدرضا

عاشششششششششششقتممممممممممممممممممممممم