لشکر موشها
سلام عشق من
دیروز خانواده پدری من اومدن خونمون ، با یه مینی بوس شیک و خوشگل . وقتی رسیدن و
شما از پنجره ماشین رو دیدی خیلی تعجب کردی . رفتی استقبالشون و البته مثل همیشه
زودتر از مهمان ها دوون دوون اومدی بالا . از بالا که راه پله رو نگاه میکردیم از همکف تا طبقه
سوم که ما هستیم یک خط سیاه درست شده بود خیلی جالب بود شما که کلا هنگ کرده
بودی و از اونجایی که هنوز چیزی به نام ملاحظه در مخیله شما نمیگنجه هر چی به ذهنت میرسید
رو به زبون می آوردی وقتی یکی یکی وارد اتاق میشدن برگشتی بهشون گفتی :
شما مثل یک لشکر موشها که حمله میکنن اومدین
و وقتی همه اومدن توی سالن داد و هوارت بلند شد و بغض و تهش گریه که :
یه لشکر اومدنننننننننن من جا ندارم بشینممممممممممممممم
یعنی رسما آبروی من رو جلوی خاندانم بردی
یه ربع اول که قاطی کرده بودی رفتی بالا توی اتاقت کمی tv نگاه کردی و بعدش اومدی
پایین با امیر علی و امیر احمد نوه دو تا عمه ام بازی کردین و حسابی نقاشی کشیدین.
خلاصه که شکر خدا بهت خوش گذشت .
راستی ، دو روز قبل اومدی پیشم گفتی مامان بالاخره تصمیم گرفتم چیکاره بشم (ماهی چند
بار میگی بالاخره تصمیم گرفتم)
میخوام اول مهندس بشم برم کربلا ، به بابایی کمک کنم تا کارش رو زودتر تموم کنه بعدش
میام ایران و فوتبالیست میشم.
مامان فدات بشه که تو هم از طولانی شدن پروژه های بابایی خسته شدی . خوش به حال
بابات که تو به خاطر اون حاضر شدی فوتبال رو از اولویت در بیاری آخه شما هر تصمیمی که
میگرفتی اولیش فوتبالیست شدن بود.
عاشقتم پسر گلم