محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

بدون عنوان

1391/11/10 10:07
نویسنده : مامانی
310 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق من

امروز قراره بعد از فکر کنم یک ماه نهههههه بیشتر بریم خونه مانا

شما وروجک دیشب رو تا صبح سرفه کردی و منم توی اتاقت هی راه رفتم و راه رفتم

دوباره از امروز داروهاتو شروع میکنم که بیشتر از این اذیت نشی.

الان هم اومدم چندتا عکس ازت بزارم برای بابایی و بعدش هم بریم ددر

شازده کوچولو خیلی خیلی توت فرنگی دوست داره ، چند روز قبل اومده میگه مامان

شما که میگی فصل توت فرنگی نیست پس چجوری یکی از بچه ها با خودش آورده

مدرسه(امان از دست پدر و مادر های بی ملاحظه ، مگه من نمیتونم از این چیزها بزارم

برای بچه ام ، ولی شاید یکی نتونه بی انصافها ، محمدرضا بدون استثنا روزی یک سیب

خرد شده و نهایتش 10 تا دونه پسته که اون رو هم بیشتر بچه ها میارن)

خلاصه بنده دیروز گل پسری رو سورپرایز کردم و ایشون از خوشحالی کلی جیغ کشید

ولی باز هم اثرات بعدیش بنده رو از کارم پشیمون کرد(سرفه های دیشب)

اداهاشو ببین

. این هم خونه ما وقتی شازده میخواد بازی کنه ، البته دختر کوچولوی همسایه

قبلش کلی از این ها رو ریخت پسری هم بعد رفتنشون از همه اینها استفاده کرد

راستی دیروز پسری آآآآآآآآآبروی ما را برد ، اول با روی باز از دختر 1.5 ساله همسایه

استقبال کرد ولی از اونجایی که روی وسایلش بی نهایت حساسه و اگر ببینه کسی

داره آسیبی میزنه نمیتونه ساکت بمونه کم کم صداش در اومد و هی غر زد و غر زد و

در آخر هم جلوی خانم همسایه گفت مامان اینها برن خونشون دیگهآخاوه

نکته ی مهم : تمام اینها رو خود پسری خیلی شیک و قشنگ جمع میکنه و میبره سرجاش

کلا من به وسایلش کاری ندارم مگر اینکه مثل دیشب که دیدم چون میخواد شام بخوره خودش

شروع کرده و همه چی رو اول توی سبدها و جعبه هاشون چیده دیگه دلم نیومد طفلی اینقدر

خسته بشه گفتم توی بردنشون کمکت میکنم که گفت نه نمیخواد خودم میتونم ، که البته

همین جمله اش من رو بیشتر مشتاق کرد.

این هم دیگه نمیدونم چه مدل TVنگاه کردنه  کلا پسری به دیواره پشتی این مبلها

خیلی علاقه داره

بهش میگم این چه وضعشه ، ایشون هم این لبخند رو تحویلم دادن

 

شازده کوچولو داره نشنال ژئوگرافی نگاه میکنه

یه برنامه در مورد منظومه شمسی و کره زمین و نابودیشو اینا میدیده میگه

مامان ، میدنستی یه روز همه ما آدمها میمیریم...

من هم سعی کردم اصلا نگاهش نکنم و فقط خندیدم گفتم آرههه ، میترسیدم

چیز بیشتری بپرسه و من جواب مناسبی نداشته باشم براش که دوباره پسری گفت

ولی خب با بچه به دنیا آوردن هیچ وقت آدمها تموم نمیشن

بعدش هم گفت ما باید 10 تا بچه به دنیا بیاریم

میگم ده تااااااااااااااا

میگه نه یکی

چرا نظرت عوض شد؟

آخه مامان اگه ده تا بچه بیاریم خودمون هم باید ده نفر بشیم که بتونیم نگهشون داریم

راستی این پسری زیادی من رو میپیچونه که اگر بچه ها اول بودن پس بابا و مامان هاشون

چجوری اومدن دوباره میگه خب بابا و مامانها اگر اولش بودن پس پدر و مادر اونها کجا

بودن کلا فکر کنم همه اینها از جمله یکی بود یکی نبود شروع شده بود و الان پسر

ما رسیده به اینکه مرغ اول بوده یا تخم مرغ.

پسری بیدار شد

بریم صبحانه بخوریم و در این هوای بارونی لطیف پیش به سوی شهر و دیارم

من عاشق رانندگی توی این هوام اون هم با مناظر بی نظیر بین این دوشهر.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مــــــــــــــــلی
10 بهمن 91 15:45
وای چه پست لذت بخشی بود خیلی بهم چسبید قوربرونه اون کله ات برم من با این افکارت که ده برابر سنه خودته خیلی دوستت دارم چه کیفی داره آدم بره خونه مادرش یه شب بمونه برگرده