خونه مانا
این چند روز خونه مانا به پسری خیلی خیلی خوش گذشت ، نمیدونم چرا وابستگیش
به مانا و آجان اینقدر زیاد شد . امروز خیلی سخت از اونها جدا شد .
مانا و آجان هم که انگار طرح پرواربندی محمدرضا داشتن ، یا داشتن با شازده منچ بازی
میکردن یا غذا و خوراکی به خوردش میدادن دیروز عصر هم آقا رو بردن بیرون گردش و بنده
که حسابی سرماخورده بودم رو گذاشتن خونه که استراحت کنم . شازده کوچولو دیروز از
نزدیک گاو دیده و اومده خونه میگه مامان تو از بوی لباسم متوجه نشدی من رفتم
پیش گاو و گوسفند
پریشب شازده ساعت 11 شب میاد توی اتاق خواب و میگه میشه همراه آجان و مانا بیدار
بمونم ، میگم نه ، میگه : ای بابااااااااااااا خب بزار یه شب هم با بزرگترها بیدار باشم دیگههههههه
من هم دلم سوخت به حالش و خودم که حال نداشتم خوابیدم و شازده بعدا اومد کنارم خوابید.
دیشب هم دوباره اومد و اجازه گرفت که بزار باز هم همراه بزرگترها بیدار باشم .......
خلاصه که سه شبی شب زنده داری کرد.
مانا پاهاش درد میکنه به پسری میگه : محمدرضا ، بزرگ شدی دکتر میشی پاهام رو درمان کنی؟
پسری: ای بابا ، مانا تا من بزرررررررگ بشم تو یا میمیری یا مثل مامان بزرگ من پیر میشی....
منظور ایشون مادرشوهر گرامی بنده است که کلا از مامانم 2 سال بزرگتره.
مامان میگه:مامان بزرگت همسن منه !
پسری :نهههههههههه باورم نمیشه اون خیلی پیره......
طفلی مامان اگر بفهمه نوه بی معرفتش چی گفته اول من رو میفرسته خونه بابام
دیگه اینکه پسری دو روز قبل رفت دندونپزشکی و یه دندون پر کرد و کلی ما رو هم سرافراز
کرد با رفتارش ، خدائیش لذت بردم.
چند دست لباس و یک کفش هم برای پسری گرفتم .
خب دیگه کافیه.
کامنت بابایی هم مربوط به دیشبه و جایی که بوده ، خوش به سعادتش.
پسری و همسری ، دوستتون دارم زیااااااااااااااااااااااااااد.