محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

چهارشبه سوری

      برخی آیین‌های چهارشبه سوری سال نو - کوزه نو ایرانیان در شب چهارشنبه سوری کوزه‌های سفالی کهنه را بالای بام خانه برده، به‌زیر افکنده و آن‌ها را می‌شکستند و کوزهٔ نویی را جایگزین می‌ساختند. که این رسم اکنون نیز در برخی از مناطق ایران معمول است و بر این باورند که در طول سال بلاها و قضاهای بد در کوزه متراکم می‌گردد که با شکستن کوزه، آن بلاها دور خواهد شد. آجیل مشگل‌گشای، چهارشنبه سوری در گذشته پس از پایان آتش‌افروزی، اهل خانه و خویشاوندان گرد هم می‌آمدند و آخرین دانه‌های نباتی مانند: تخم هندوانه ، تخم کدو ،...
24 اسفند 1389

بهار ...

  شیشه ی عطر بهار لب دیوار شكست . ..                                                 همه جا پر شده از بوی بهار ...                                              ...
23 اسفند 1389

عذرخواهی

    سلام عزیز دلم عروسکم ، من هم دوست دارم مثل خیلی از مامان ها از کارات بنویسم از خاطرات تولدت و خیلی چیزهای دیگه ولی عزیزم باور کن اصلا فرصت این کارو ندارم فعلا در حد بضاعتم مینویسم ، ولی قول میدم بعدا جبران کنم عزیزم                                                                                        &...
22 اسفند 1389

انتظار

                                                                                                                                                                &n...
21 اسفند 1389

از پسر به پدر

            م حمد رضا : بابایی سلام دلم برات تنگ شده دوست دارم پیشم باشی و با هم بازی کنیم دوستت دارم بابا جونم                                    ...
18 اسفند 1389

مهربانی

  ف اصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه - مطمئنی؟ - نه - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم - راست می گی؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد. چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!     ...
18 اسفند 1389

انعکاس زندگي

    پسر و پدري داشتند در کوه قدم ميزدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد، به زمين افتاد و داد کشيد:آآآي‏ي‏ي!!   صدايي از دوردست آمد:آآآي‏ي‏ي!!  پسرک با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟  پاسخ شنيد: کي هستي؟  پسرک خشمگين شد و فرياد زد ترسو!  باز پاسخ شنيد: ترسو:  پسرک با تعجب از پدرش پرسيد: چه خبر است؟  پدر لبخندي زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي!  پسرک باز بيشتر تعجب کردو پدرش توضيح داد: مردم ميگويند که اين انعکاس کوه است ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هرچيزي که بگويي يا انجام دهي، زندگي عينا به تو جواب ميدهد.&...
13 اسفند 1389

وجود با ارزش انسان

      يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند، يک اسکناس بيست دلاري را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟   دست همه حاضرين بالا رفت.   سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن ميخواهم کاري بکنم.   و سپس در برابر نگاه‏هاي متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟   و باز دستهاي حاضرين بالا رفت.   اين بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روي زمين کشيد. بعد اسکناس را ...
13 اسفند 1389