محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

از سفر برگشتیم.......

1390/9/14 22:42
نویسنده : مامانی
305 بازدید
اشتراک گذاری

سلام محمدرضای نازنینم

این چند روز حساااااابی بهمون خوش گذشت ، یه توفیق اجباری بود که

رفتیم سفر ، دیروز عصر هم رسیدیم خونمون .

پنج شنبه صبح به قصد اردبیل حرکت کردیم . من و شما و بابایی و عمو اکبر

با ماشین ما و عمه جون و عمو بهرام با ماشین خودشون ، دلیل سفرمون

هم این بود که عموی شما یک دختری بهش معرفی شده بود که اردبیلیه

و ما هم به عنوان بزرگترش( اینجور وقتها کلیییییییی حال میکنم ) رفتیم برای

آشنایی و حرفهای اولیه ، ناهار لاهیجان بودیم ، برای شب رفتیم یکی از روستاهای

رشت ویلای داداش عمو بهرام و صبح فرداش رفتیم اردبیل و دریاچه ی

شورابیل رو هم از نزدیک دیدیم خییییییلیییییی اونجا سرد بود بعدش رفتیم

خونه اون دخترخانم  شبش هم رفتیم  سرعین (جای همه

دوستان خالی ) واقعا که سرعین توی این هوا خیلی خوش میگذره

فردا صبحش من و شما و عمه جون رفتیم استخر گاومیش گلی ،

شب قبلش با آقایون رفته بودی و از اونجایی که آقایون بلد نیستند

با بچه ها چجوری برخورد کنند و شما رو یهو بردند توی آب داغ کلا

از آب بازی صرف نظر کردی ولی من و عمه جون تونستیم راضیت

کنیم و شما بعد از کلیییییییی آب بازی حاضر نبودی از استخر بیرون

بیای ، واقعا خوش گذشت دور استخر برف و یخ بود و آب داااااااااغ...

خلاصه برای عصرش برگشتیم اردبیل ، یه روسری برای عروس

آیندمون خریدیم و به عنوان نشون بردیم خونشون بهش تقدیم

کردیم ، حالا قراره بعد از ایام عزاداری خانواده شون بیان شهر

ما و اینجا (فامیل دارند) خواستگاری رسمی و بله برون و... انجام

بشه . القصه ، برای شب دوباره رفتیم رشت و شب رو اونجا موندیم

و فردای اون به سمت شهر و دیارمون حرکت کردیم .

از دیروز که رسیدیم من و بابایی تا آخر شب کارهای مراسم

امروز رو انجام دادیم البته شما هم خیلی کمک کردی ،

امروز صبح زود بلند شدم و برنج خیسوندم و مرغم رو بار گذاشتم

مانا و دایی و زن دایی رویا زودتر اومدن برای کمک بعدش هم

مامان بزرگ و بابابزرگ و بعدترش عمه جون و الهام جون و عمو بهرام

و برای ناهار عمه جون کوچیکه و خانوادش و پسر عمه ت مرتضی

و خانم بچه ها همگی اومدند.

برای اولین بار بود که روز تاسوعا نذری پختم ، کار پخش غذاها هم

با عمو اکبر بود..................

انگشتام درد اومد ، هم خسته ام و خوابم میاد و هم اینکه

شما منتظری زودتر کارم تموم بشه با کامپیوتر بازی کنی ،

ببخشید که تند و خلاصه نوشتم امشب وقت مناسبی برای پست

گذاشتن نیست ولی چون میترسیدم یادم بره مجبور شدم بنویسم.

امشب شب عاشوراست.................

خدای مهربونم زیارت کربلا رو نصیب همه آرزومندان بفرما.

دوستان عزیزم التماس دعا.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان ماهان
15 آذر 90 0:09
رسیدن بخیر خانمم
همیشه به سفر
نذرتون هم قبول باشه دستت درد نکنه
شازده کوچولو رو ببوسین


ممنون عزیزم ، سلامت باشید.
مامان زهرا نازنازی
15 آذر 90 18:34
مقدمتون گلباران


ممنون عزیز دلم
mamani helena
16 آذر 90 17:13
salam azizam residanetoon bekheir bah bah nazrimohamad rezaye azizamo bebosid


salam parisajoonam
jatoon khali
mamnoon az mohabbatet
مامان نفس طلایی
19 آذر 90 17:13
مامان رادین
19 آذر 90 18:32
سلام خوبین محمد رضای نازمون خوبه
مامانه میکاییل
20 آذر 90 11:03
سلام عزیزم همیشه خوش باشید ظاهرا عمواکبر پسندیدن؛ به سلامتی . وای منم استخر آبگرم می خواممممممممممم
محمد
21 آذر 90 14:02
عزاداری هاتون قبول حق
بهاره
21 آذر 90 15:36
سلام مامان شازده كوچولوي ما
شما خوبيد؟ گل پسرتون چطورن؟ دلمون براتون تنگ شده... احوال ما را نمي پرسيد... اميرمحمد مي گه خاله چرا حال من را نمي پرسيد؟
التماس دعا داريم خيلي
محمدرضا جون را ببوسيد و عزاداريهاتون قبول باشه


سلام بهاره جان
دل من هم براتون تنگ شده
شرمنده ام عزیزم ، همیشه به یادتون هستم.
ممنون از لطفت.
مامان آرین
21 آذر 90 15:53
عزیزم هم چشمت روشن بابت اومدن همسری هم نذرت قبول محمدرضا رو ببوس


ممنون از مهربونیت.
مامان آناهل
23 آذر 90 17:41
همیشه خوش باشین . کار خیرتون مبارک . راس میگی منم عاشق این جور بزرگی کردن هام .


ممنون عزیز دلم.
مامانی درسا
24 آذر 90 0:37
سلام نذرتون قبول حق انشاالله . محمدرضا عزیزم را خدا براتون سالم سلامت نگهداره به وب دخمل منم سر بزنید خوشجال میشیم .


سلام عزیزم
سلامت باشید .
حتما میایم پیشتون .