باز هم محمدرضا و مامانی تنها شدن......
سلام شازده کوچولوی من
و سلام دوستان عزیزم
وای که چقدر دلم برای اون روزهای اول نی نی وبلاگی شدن تنگ شده ،
حال و هوای خاصی داشت ، نمی دونم چرا الانا یه کم سرد شده انگاری همگی
حسابی سرمون شلوغه......ان شاالله که همه دوستان گلمون هر کجا که هستند
سلامت و شاد باشند.
و اما اندر احوالات ما :
امروز ساعت 5 صبح بعد 15 روز شیرین و لذت بخشه با هم بودن ،
بابایی برگشت به کربلا .
توی این دو هفته خیلی سرمون شلوغ بود و باید بگم نسبت به همه مرخصی های
قبلی این یکی حسابی دلچسب بود . از مسافرت به اردبیل و سرعین و...و خواستگاری
گرفته تا نذری پزون روز تاسوعا و دور هم بودن شام غریبان و همینطور تهران رفتن من و
بابایی و دایی مهدی و زن دایی رویا همشون جالب بودن.
مطمئنا توی این روزها خاطرات زیادی بوده که من ذهنم یاری نمیکنه بنویسم .
بگذریم ، خدایا این خوشیها رو از ما نگیر ، آمین.
پسر کوچولوی من روز به روز دایره لغات ذهنش گسترده تر میشه و با کلمات و
جملات ثقیلش از من و بابایی دلبری میکنه . دیگه اینکه گل پسرم خیلی با احساس
و خوش ذوقه ، به قول زن دایی رویا خانمهای خانوادمون هر چقدر کمبود دارن
محمدرضا جبران میکنه . دستپخت هرکسی رو که میخوره با تمام وجود ازش
تعریف و تمجید میکنه مثلا به مانا میگه : مانا آشپزیت حررررررررف نداره ، عاااالیه.
توی جشن عقد خواهر زن داییش میگه : واااااااو مامانی ببین زن دایی رویا
چه تیپی زده...... و زمانی که مامانش براش انار قاچ میکنه اونطوری که
پسری دوست داره میگه : وااااااای مامانی تو واقعا مامان شگفت انگیزی
هستی و من با تمام وجودم لذت میبرم که مادرم .
خدای مهربونم ازت میخوام که این لذت رو نصیب همه دوستان وبلاگیم و همه
زنان روی کره خاکی کنی .
پسر کوچولوی من هر دفعه که باباش میاد رفتار و کردارش تغییر میکنه .
منظورم رشد فکری و رفتاریشه ، این دفعه که حسابی مامانی رو پیش
بابایی سربلند کرد . توی سفرمون نشون داد که چقدر خوش سفره و
چه همراه خوبیه واسه مامان و باباش ، پا به پای بزرگترها می اومد و
سعی میکرد هم خودش لذت ببره و هم ما اذیت نشیم و واقعا هم
همینطور شد . امروز صبح هم فرشته ی مهربون به پاس این همه بزرگی
و آقامنشی به پسرکوچولوی ما یه خرس بزرگ خوشگل هدیه داد .
البته یه جورایی هم خواستم جبران کنم ، من اصولا لحظه ای که بابایی
داره میره و من از پنجره براش دست تکون میدم اشکم هم سرازیره ولی
امروز من اشکی نریختم و این اعلام خطر بود ، با خودم قرار گذاشتم
که با پسری تندی نکنم ولی متاسفانه فراموش کردم که اون هم
به اندازه ی من از رفتن باباش ناراحته و یه جورایی بهونه میگیره
خلاصه سر میز صبحانه بدجوری زدیم به تیپ هم و من شدم و وجدان
پریشون و یه بغض سنگین تو گلوم ......بالاخره آشتی کردیم و
پسری رو بردم مهد ، از اونجائیکه امروز روز اسباب بازی بود ولی قرار بود
برن بازدید علمی هیچ اسباب بازی برای پسرم نبرده بودم ولی وقتی
رفتیم گفتن بچه ها رو یه روز زودتر یعنی دیروز بردن بازدید (پسرم دو
روز قبل غیبت داشت) خیلی ناراحت شدم چون من و بابایی کلی برای
پسرمون از این اردو صحبت کرده بودیم ، همونجا توی حیاط مهد برای
شازده کوچولو توضیح دادم که امروز بچه ها رو اردو نمیبرند که نکنه
یه وقت پسرم دلش بگیره . خلاصه بعدش چون وجدانم ناراحت بود
و میدونستم خدائیش پسرم نسبت به همسن و سالاش خیلی برخوردهای
خوبی از خودش نشون میده و در ضمن چند وقتی بود توی مهد هم
دیگه بهونه نمیگرفت و خواسته اش رو با گریه مطرح نمیکد ، فرشته
مهربون سر کیسه رو شل کرد و محمدرضای نازنین صاحب یک
دوست جدید شد. وقتی سوار ماشین شد فضای داخل ماشینمون رو
به خرسی معرفی کرد وقتی اومد توی راه پله ی خونه کلی
هیجان داشت و میگفت مامانی خرسی الان با دیدن خونه ما حالش خراب
میشه (البته من نتونستم کاملا منظورش رو بفهمم ولی فکر میکنم
سورپرایز شدن از دیدن مکان جدید منظورش بود) داخل اتاق که شد
مثل همیشه اول گفت سلاااااااام خونهههههه و بعد رو به خرسی:
اینجا خونه ی ماست خرسی.......
خلاصه امروز ما هم اینگونه گذشت ، گل پسرم خیلی وقته خوابیده
من هم خیلی خسته ام و خوابم میاد ولی متاسفانه وقتی
تنهاییم یه استرس بی معنی میاد سراغم و یه جورایی
تا دم صبح بیدار میمونم و وقتی هوا داره روشن میشه تازه
آرامش پیدا میکنم و میخوابم . پسر کوچولوی من ، به مامانت
نخند و نگو ترسوست ، یه مرد هم توی این شرایط من باشه
آرامش نداره ..............
توکل به خدا..................
محمدرضای نازنینم با تمام وجودم دوستت دارم.
همسری عزیزم ، دوستت دارم ، مواظب خودت باش.