امشب ما...
سلام پسر شیطون بلای من
امشب دیگه تنها نیستیم و مانا اومده پیشمون و این خیلی خوبه.
عصری همراه مانا رفتیم توی شهر یه گشتی زدیم و من برای خودم کاموا
خریدم که مانا برام شال ببافه . شما هم که ماشالله کلا یا خیلییییییییی
مثبتی یا اینکه یهو از دیوار صاف بالا میری ، کلی شیطنت کردی ،
این روزها نه گفتن هات یه جورایی برام سوال برانگیز شده (میشه گفت
در عین اینکه منو عصبانی میکنه خیلی هم جالبه ، بابات میگه من نباید
زیاد دنبال ایده آلها باشم) چون کاری که خودت خوب میدونی که درست
نیست و همیشه ازش دوری میکردی رو وقتی میگم نکن با یه قیافه
خاصی میگی : نه ، نمیخوام .
یه جورایی انگار میخوای مزه ی مخالفت رو بچشی ،در اون لحظه تو نگاهت
احساس میکنم یه سواله که میگه : اگه بگم نه چی میشه ، مامان
چکار میکنه .........
بد جوری فکرمو درگیر میکنی ها .........
ای بابا ، این هم میگذره ، توی هر روزت یه تغییر وجود داره
با تمام وجودم دعا میکنم که سیر تکامل شخصیتت به بهترین
شکل پیش بره و هرچی خوبیه در تو باشه ، آمین.
خدای مهربانم
فرمانروای آسمانها و زمین و زمینیان
فرمانروای قلب مرا در پناه خویش دار.