روزمره.....
سلام پسر نازنینم
شما الان نشستی جلوی tv و داری آشپزی برنامه به خانه برمیگردیم (شبکه تهران) رو میبینی .
امشب قراره برای شام عروس و داماد یعنی عمو اکبر و زن عمو شیدا بیان پیشمون.
مامانی هم بعد از مدتها کلیییییییی کار خونه انجام داد و احساس کدبانو بودن
بهش دست داد یه کیک خوشگل که هنوز نمیدونم خوشمزه هست یا نه پختم ،
سوپ جو و لازانیا هم برای شام گذاشتم .
فرصت نشد از کارهات و مدرسه ات برات بگم :
دوشنبه بعد از ظهر توی مدرسه جلسه داشتیم ، یه آقایی اومد و درباره
ناهنجاریهای فیزیکی بدن بچه ها صحبت کرد و یه خانم روانشناس هم
اومد و خودش رو معرفی کرد که از این به بعد توی مدرسه شما مرکز
مشاوره داره........
چند وقت پیش با معلمت صحبت میکردم ، میگفت شما توی مدرسه
به هیچ وجه حاضر نیستی شعر یا سوره بخونی !!!!! میگفت هر وقت
بهش میگیم در جوابمون میگه من اصلا انرژی ندارم که بخوام شعر بخونم
و این کلام جنابعالی خیلی معروف شده و مدیرتون هر روز صبح که
میبینتت بعد از سلام میپرسه : محمدرضا جان امروز انرژی داری؟
شما هم که فقط همونجا میگی آره و دوباره روز از نو روزی از نو......
خلاصه کلیییییی توی خونه باهات صحبت کردم و خیلی ذهنم درگیر
این مسئله شد ، معلمت میگفت ما نگران این هستیم که مشکلی در
یادگیری داشته باشه و وقتی من از دانسته هات و مسائل علمی
که بلدی و با علاقه برنامه های علمی tv رو دنبال میکنی گفتم ، خیالش
راحت شد ولی من مطمئن بودم دلیل خاصی برای خودت داری ،
وقتی شعرهای مدرسه تون رو توی خونه برات میخوندم و ازت میخواستم
تکرار کنی دیدم هر کلمه ای که برات تلفظش سخته نه تنها اون کلمه
رو بلکه اون بیتی که درش هست رو حذف میکنی ، این کار رو تکرار کردم
تا جایی که یقین پیدا کردم تو با کلمات مشکل داری و البته از مامانت هم ارث بردی
و تا مفهوم چیزی رو کاملا نگیری نمیتونی حفظش کنی ، شعرهایی که
به شما میدن بیشتر حالت معرفی چیزی هست نه یک قصه و ماجرا
و این کار رو برات سخت میکنه.......وای انگشتام درد اومد چقدر پرحرفی
میکنم ، بقیه رو بعدا مینویسم.....
.
.
بعدا نوشت :
امروز شنبه است و من بعد از چند روز اومدم پستم رو کامل کنم
اون شب مهمانی ما به خوبی و خوشی گذشت .
و اما پسر کوچولوی من به عشق گرفتن ستاره از فرشته مهربون
حاضر شده برای همه شعر و قرآن بخونه .
گل پسر من علاقه زیادی به برنامه های علمی کانال
mechef و national geographic farsi
داره ، خیلی با دقت گوش میکنه و خیلی قشنگ و با علاقه
برای دیگران تعریف میکنه .
دیگه اینکه ، دیشب آجان از کربلا اومد و گل پسرم بعد از 38 روز آجانش
رو دید ، سوغاتی پسرم هم یه ماشین شارژی بود ، به قول همسری
هر مدل اسباب بازی در کربلا هست رو محمدرضا داره ، از ماه قبل
قرار گذاشتیم من اینجا یه هدیه مناسب برای پسرم بگیرم و
زمانی که بابایی میاد تحویلش بدم تا به عنوان سوغاتی به
پسرش تقدیم کنه ، آخه محمدرضا اندازه یه فروشگاه اسباب بازی
داره و من و باباش اصلا این مسئله رو نمی پسندیم.
خب من دیگه باید برم سراغ درسم ، از اونجایی که همسر عزیز
هفته دیگه تشریف میارند و دور درس رو به خاطر مهمانی دادن ،
مهمانی رفتن ، کارهای خونه ، پختن غذاهای مختلف که در کربلا یافت
نمیشه برای همسری و ...... باید خط بکشم ، مجبورم توی این هفته
یه نیم نگاهی به جزوات بندازم.
پسر گلم ساعت 5.5 خوابش برد و من ساعت 6 به زحمت بلندش
کردم و بهش تخم مرغ آب پز دادم ( غروب همه چی خورده بود)
مسواکش رو زدم و لالا کرد .
خوب بخوابی فرشته کوچولوی من
شب همگی بخیر