خوشحالم
سلام عزیزترینم
از دیشب تا الان چند تا اتفاق جالب افتاده :
دیشب قبل از خواب به بابایی زنگ زدی تا شب به خیرت رو بگی و بخوابی ، وقتی صحبت
میکردی بهت گفتم از بابایی بپرس کی میای پیشمون ، اون هم بهت گفت تو دوست داری
کی بیام و تو هم گفتی الان بیا و ایشون گفتند چشم .
من که در یک لحظه همچین به وجد اومدم گوشی رو از دستت قاپیدم و با جیغ گفتم واقعا
داری میای و بابایی کلیییییییییی خندید و گفت آره فردا تهران کاری ندارم و پروازم هم
( همین الان صداتو شنیدم که بابات گفتی : بابایی تو اصلا نمیزاری آدم mbc3 ببینه ، چه
بابای بدی دارم....) پس فرداست ........
خلاصه من مشغول درس شدم شما خوابیدی و بابایی ساعت 3 صبح رسید به خونه.
امروز 8.5 صبح رفتیم چشم پزشکی و قرار شد ما رو بین مریضها بفرستند داخل و
ما تا ساعت 1.5 منتظر موندیم تا نوبتمون بشه ( من ساعت 2 امتحان داشتم)
و حالا خبر مهم ، آقای دکتر گفت:
چشم پسر شما از هر جهت سالمه و دید فوق العاده خوبی داره.................
و من و بابایی شاااااااااااااااااااااااااااااااااد
هر کسی چهرمون رو میدید متوجه میشد که چقدر خوشحالیم و این خبر چه
آرامشی به ما داده.
خدایا شکرت
خدایا شکرت
و هزاران هزار بار شکرت مهربون من.
فردا صبح بابایی میره تهران و بعد ان شاالله کربلا.
خدا پشت و پناهش باشه.
راستی امتحان امروزم با توجه به اینکه فقط یکبار دیشب در باب آشنایی
به جزوه نگاه کرده بودم عالی بود.
خب دیگه خسته ام و باید برم پیش همسری و پسری.
دوستت دارم محمدرضای نازنینم.