بزرگ مرد کوچک....
سلام عزیز دلم
مرد کوچک من که حالا دیگه میگی بزرگ شدم مامانی ، دیگه میتونم تنهایی توی تختم
بخوابم...................
عاشقتم عزیز دلم وقتی از بیرون میاییم و من کلیییی خرید کردم ، 3 طبقه مجبورم وسیله ها
رو بکشم بیارم بالا و وقتی خسته از این بار و کلافه از گرما روی پله های هال ولو میشم
اونوقت پسرم میره از یخچال یه لیوان آب خنک میاره و دستم میده ، بعدشم می ایسته تا من
آب رو بخورم و لیوان رو ازم بگیره مبادا که مامانش خسته بشه وایییییییییییییی خدای من
ممنونم خدای مهربون
این نهایت عشقه..........
پاکترین عشقه....................
محمدرضای نازم واقعا در نبود بابایی تو برای من یه تکیه گاهی
خدای نازنینم همیشه نگهدارت باشه پسرم.
و اما گل پسر من امروز توی مهدش با دوستانش عکس های یادگاری گرفتن و فردا هم
قراره که جشن پایان دوره برگزار بشه ، ان شاالله که بهت حسابی خوش بگذره .
دوستت دارم نازنینم