محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

بزرگ شدی شاهزاده ی قلبم

1392/6/19 20:56
نویسنده : مامانی
660 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر نازنینم

دیروز وقتی که همراه زندایی رویا رفته بودم شهر کتاب تا برای شما و نی نی تودلی

زندایی خرید کنم از مدرسه ات تماس گرفتن و گفتن که برای امروز جلسه داریم.

امروز صبح هم شما رفتی پیش بهراد موندی(مدرسه قبلیت) و من هم رفتم جلسه و با

معلم کلاس اول آشنا شدم . خانم موسوی ، یه خانم خیلی جوان و یه جورایی به قول

خودش خشن . البته توضیحاتی که داد و برنامه هایی که گفته در نظر داره به نظرم خیلی

خوب بود ولی امیدوارم به بهترین شکل بهش عمل بشه . صحبت های جدی آقای مدیر و

خانم معلم برای من و مامان بهراد یه کم آزار دهنده بود چون شما دوتا توی یه محیط خیلی

عاطفی پیش دبستانی رو گذروندین و البته لازمه که دیگه یه مرد بالا سرتون باشه تا برای

ورود به جامعه تربیت بشین ولی خب چه میشه کرد دل ما مامان ها نازکه .

فردا میریم خونه مانا که من به باقی خریدهام برسم ، لباس ورزشی و کفش و کیف و

یک سری لوازم کمک آموزشی هم که امروز خانم موسوی گفت باید بخرم.

من هم امروز انتخاب واحد کردم . فعلا دوستم(خاله مهدیه) دنبال پرستار برای شما میگرده.

نیاز دارم که یکی همپای من توی نگهداری و کارهای مدرسه ات باشه . البته من اگر

دانشگاه نمیرفتم هم باز این کار رو میکردم ولی اون موقع یه چیزی مثل پشتیبان برات

میگرفتم ولی الان شرایط اقتضا میکنه که پرستار داشته باشی.

امیدوارم این بار بتونیم کسی رو پیدا کنیم . من و بابات کلا نمیتونیم اعتماد کنیم .

بگذریم

من و بابایی خیلی خیلی خوشحالیم از اینکه شازده پسرمون داره با سواد میشه .

درسته که شما سه سال گذشته در مهد و پیش دبستانی بودی ولی کلاس اول

شروع یک فصل جدید در زندگی شماست .

اشکم نمیگذاره درست بنویسم.................

یاد اون غروب های دلگیری افتادم که بابایی وقتی از سر کار بر میگشت خونه توی تاریکی

فرو رفته بود و من در حالیکه عروسکم توی بغلم بود نشسته بودم و صدای بابایی تلنگری

بود برای سرازیر شدن دوباره اشک های من ... من باردار میشدم ولی نهایتش 9 هفته

بود و بعدش به دستور پزشک ختم بارداری . خیلی سخت بود اینکه هیچ دلیلی پیدا نمیشد

و فقط باید منتظر میموندم . انتظار سختی بود ولی بالاخره بعد از 5 سال زمانش رسید .

 

حالا شما ، شازده کوچولویی که شدی جانِ من شدی جانِ علی دیگه بزرگ شدی...

 

محمدرضاجان ، سعی کن هیچ وقت از یادگیری دست نکشی عزیزم . من و بابا تمام

سعی خودمون رو میکنیم که تمام امکانات لازم رو در اختیارت بگذاریم . مطالعه کن پسرم

تشنه ی خوندن کتاب باش مامان جان و البته به علمت عمل کن.

از سوادت در راه خیر مردم استفاده کن مادر

بهترین رو برای دیگران بخواه تا خدا نیکوترین ها رو برات در نظر بگیره

یه چیزی یادت باشه مامان جان ، هر شب قبل خوابت بشین و روزی که گذروندی رو مرور

کن ببین بعدش حال وجدانت چطوره ، امیدوارم وجدانت همیشه در آرامش باشه چون

این دلیلی بر درستی شماست.

چشم های نازنینت خسته شد عزیز دلِ مادر

الهی که خیر ببینی مامان جان..........

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

باران-عاشقانه با تو بودن
20 شهریور 92 9:14
سلام دوست خوبم واقعا برات خوشحالم که پسري گلت به زودي ميره مدرسه و با سواد ميشه خوشحالم که وارد اين مرحله از زندگي شده مرحله اي که هميشه براش خاطره باقي ميمونه خاطره خوش و زيباي کودکي من هيچ وقت اون روزامو فراموش نمي کنم


سلام باران جان
ممنون از مهربونیت عزیز دلم