من عاشق سوال پرسیدن شازده ام
*از خونه مامان بزرگ یه مقدار رزماری و بادیان پودر شده آورده بودم ، هر کدوم
داخل یه نایلون کوچیک بود . شما با ذوق برشون داشتی میگی وای مامانی خاک کربلاست؟!
*داشتم پرسپکتیو تمرین میکردم (ترکیب حجم بود) طرحم شبیه به مسجد شد ولی بیشتر
حالت مکعب داشت ، شما به محض اینکه چشمت خورد به طرحم میگی اِ خونه ی خدا !!
گفتم به نظر خودم هم شبیه مسجده ، میگی نه مامان خونه خداست! گفتم ولی خونه خدا
نیست . گفتی:
_ خدا مرده اونجا دفنش کردن
_ نه مامانی خدا هیچ وقت نمیمیره
_ پس اونجا زندگی میکنه
_ نه
_ پس کجاست
_ همه جا توی ذهن و فکر ما، خدا مثل ما آدم ها موجود نیست دیده نمیشه
_ پس چجوری فهمیدن که خدا هست؟ وقتی دیده نمیشه چجوری اونها میگن(کیا؟؟!!)
که خدا وجود داره؟؟
از پیامبر برات گفتم ، پرسیدی چجوری خدایی که دیده نمیشه رو اون تونست ببینه؟
گفتم بهت که خدا رو ندید ولی اون رو حس کرد ، گفتم که خدا حرف های خودش رو
توی ذهن و فکر پیامبر قرار داد و و .......خیلی حرف زدیم.
مناظره ی فوق العاده دلنشینی بود . شما شازده کوچولو اینجور وقتها خیلی جدی حرف
میزنی و برای گرفتن جواب سراپا گوشی .
راستی این روزها من شدم "فرهنگ لغت گویا" چون شما هر لحظه یک کلمه میگی و
میپرسی یعنی چی . فاصله این پرسش ها هم هی داره کمتر میشه یک وقتهایی
هم خداییش کلمه ها سخت میشه چون باید معنی براش بیان کنم که برای شما ملموس
باشه(عجب جمله ای شد!).
خلاصه که
عاشقتم شازده کوچولوی متفکر من
بعدا نوشت :
شب تولد حضرت معصومه شبکه تهران برنامه ای پخش میکرد به اسم شاخه طوبی .
یه خانم مجری و یه خانم هم مهمان بودن . من توی آشپزخونه مشغول کار بودم و اون
برنامه هم با مولودی ها و موسیقی هایی که میگذاشت و نور پردازی که پسری کرده
بود(انتخاب اینکه کدوم یک از لوستر ها یا آویزها یا نور مخفی روشن باشه با
شازده کوچولوئه ، در واقع دیگه یاد گرفته هر کدوم چه زمانی استفاده باید بشن)
حال و هوای خونه واقعا با صفا و عیدانه شده بود . پسری هم جذب صدای دلنشین
اون خانم مهمان با اون لحن آرومش شده بود . خیلی جدی داشت به حرفش
گوش میکرد . برام جالب بود و مدام سر به سرش میگذاشتم که آخه تو به چی داری
گوش میدی وروجک آخه این حرف های بزرگونه به چه دردت میخوره ...ولی شازده
تو عالم خودش بود . یه کتاب برداشتم نشستم رو مبل کنار پسری و واسه خودم
مشغول شدم . خواه ناخواه حرف های اون خانم رو میشنیدم که روایاتی میگفت و
از زندگینامه حضرت معصومه صحبت میکرد . پسری پرسید مامان این خانمه اینها رو
از کجا میدونه؟ گفتم خب مطالعه کرده ! گفتی اونی که اینها رو تو کتاب نوشته
از کجا میدونه ؟ و من هم برات تعریف کردم که چجوری در گذشته کاتبین وقایع رو
مینوشتن و چجوری اینها دست به دست شد و در طول زمان در کنار هم قرار گرفت
و کامل شد(البته با کلماتی سبک و قابل درک برات تعریف کردم).
بالاخره صحبت اون خانم که در مورد وصیت حضرت معصومه و بعدش در مورد راههای
رفتن به بهشت بود تموم شد و یکهو پسری با ذوق گفت : آآآآآآهههاااان حالا فهمیدم
میدونی مامان من فهمیدم که :
اگه میخواین برین بهشت باید بگین شما رو توی قم دفن نکنن
الهی من فدات بشم ، من که گفته بودم اون حرفها خیلی برای شما سنگینه
آخرش هم همین شد . شما از هر قسمت حرف اون خانم یه گوشه ای رو برداشتی
و با در کنار هم قرار دادنش عجب نتیجه گیری کردی.