محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

این تراکنش نیز با موفقیت انجام شد.

1390/10/2 11:48
نویسنده : مامانی
248 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر نازنینم

بالاخره این عمو اکبر رو گولش زدیم و زنش دادیمچشمک

شکر خدا عمو هم سر و سامان گرفت .

پریشب من و شما به همراه مامان بزرگ ، بابابزرگ ، عمو اکبر ، عمه جون بزرگه

عمه جون کوچیکه ، محمدطاها ، الهام و عمو بهرام رفتیم خونه خواهر زن عموت

خواستگاری رسمی( چون خانواده خودش اینجا زندگی نمی کنند.).

اون شب وقتی بله رو گرفتیم یه چادر سفید برای عروسمون بریدیم و با انگشتر من

اندازه دست عروس رو گرفتن و مسئولیت خرید انگشتر نشونه افتاد گردن بنده ،

من و شما هم دیروز عصر دوتایی (قرار بود عموت بیاد ولی کاری براش پیش اومد

و با کلی عذرخواهی که فایده ای به حال من نداشت خواست که خودم برم)

رفتیم طلا خریدیم ( حالا کجاشو دیدی کلی واسه خودم خانم بزرگ بودم)

دیشب هم که شب یلدا بود از مانا و دایی و زندایی رویا خواستیم که بیان پیش ما

راستیییی یادم رفت بگم دیروز صبح با مستاجرمون هم تسویه حساب کردم ،

اونها خونه خریدن و از اینجا میخواستن برن و من دیروز با پرداخت پولش و گرفتن

رسید و حساب و کتاب و تحویل گرفتن کلید یه مسئولیت دیگه رو پشت سر گذاشتم

بعد از اون هم چون شما چهارشنبه ها میتونی از کتابخونه مهدت کتاب بگیری

و واسه خودت روز شماری کرده بودی با اینکه کار داشتم و صبح نبرده بودمت مهد

ولی سر قولی که بهت دادم ایستادم و یه سر بردمت و توی حیاط منتظرت موندم

و شما یه کتاب رابین هود امانت گرفتی و زودی برگشتیم خونه ، خلاصه دیروز

و دیشب همه اش در راه بودم ، تازه پریشب برای خواستگاری هم من و شما رفتیم

و سبد گل رو گرفتیم ، روز قبلش هم چادر سفید عروس رو من و دوستم خاله مهدیه

گرفتیم ، دیروز زنگ زدم محضر تا در مورد آزمایش خون یه سوال بپرسم

و دیدم آقاهه میگه اکبرآقا وقت رزرو نکردن و گفتن بعدا میان اطلاع میدن و

از اونجایی که عموت گفته بود عاقد پنج شنبه بعد از ظهر نیست من دوباره

ازشون پرسیدم و گفتن که هستن ، بنده هم با اجازه خودم و از اونجایی

که بابابزرگت اختیار تام برای تصمیم گیریها به من داده بود قرار امروز عصر

رو گذاشتم ، صبح هم دوباره تماس گرفتم و گفتم که عقد رو توی خونه

برگزار میکنیم.........

خلاصه جونم برات بگه امروز صبح من و شما رفتیم یه مقدار وسیله برای

اتاق عقد گرفتیم ، بنا به دستور شما بادکنک های قرمز خریدیم و بعدش

هم رفتیم خونه مامان بزرگ و به کمک عمه جون بزرگه یه اتاق عقد خیلی

ساده و نقلی و قشنگ درست کردیم ، بعد از ناهار من و شما و الهام

اومدیم خونه ما تا حاضر بشیم توی مسیر برگشت به خونه مامان بزرگ

بردمت آرایشگاه تا یه فرمی به موهات بده ، آقاهه هم پسر خوشگل منو

خوشگلترش کرد.

ساعت 4.5 بعدازظهر عقد کردن و شام هم همگی خونه بابابزرگ بودیم

خانواده عروس هم بودن.

آخر شب هم عمو اکبر و زن عمو شیدا با ماشینشون ماشین ما رو همراهی

کردن و نگذاشتن تنهایی بیایم خونه.

خیلی خوشحالم ، با تمام وجودم برای خوشبختیشون دعا میکنم ، یه چیز

دیگه هم هست که خوشحالم میکنه و اون رضایت پدر و مادر شوهرمه

یعنی بابابزرگ و مامان بزرگ ، وقتی امشب بابا از ته دلش برام دعا و طلب

خیر میکرد احساس میکردم تمام دنیا رو در دستان من گذاشتن ، حتی

شوهر عمه هات که اصولا زیادی شوخی میکنن و خیلی سر به سر میزارن

امشب خیلی جدی و رسمی از من تشکر کردن و گفتن تو امروز هم به

اندازه خودت بودی و هم به اندازه علی حضور داشتی............

اشکم الان در اومده ، جای بابات برای من خیلی خالی بود و با وابستگی

که خانواده اش بهش دارن من همه اش نگران دلتنگی بابا و مامان بودم

و تمام سعی ام رو کردم که هیچ کاری لنگ نمونه تا مبادا نبودن بابات

قلبشون رو آزار بده ولی خودم خیلی برام سخت بود......

نمیدونم چرا با این جزئیات مینویسم البته بابات میدونه ، من اینقدر از

رضایت بابا و مامان لذت میبرم که حتی توی تنهایی هام برای خودم

مرورشون میکنم............

خدای مهربون من ، خییییییییییلی ازت ممنونم خدا ، ممنون که همچین

نعمتی رو به من هدیه کردی ، من عاشق بابابزرگتم(پدرشوهرم)

امشب وقتی دوتایی با هم نشسته بودیم و پچ پچ میکردیم عمه هات

میگفتن شما به هم چی میگین ، چقدر درد دل دارین ..........

امشب احساس آرامش میکنم ، خدایااااااااااااااااااا ممنون که این حس

قشنگ رو به من هدیه دادی...........

دعا میکنم همه جوان ها خوشبخت بشن ..........

این تراکنش نیز با موفقیت انجام شد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

دوتا عشقم محدثه
2 دی 90 1:30



ممنون
نسترن
3 دی 90 13:09
به سلامتی ایشالا خوشبخت بشن...
برای شما هم خوشحالم که آرامش داری...
پسر نازتونو ببوسید از طرف من


سلامت باشید.
ممنون از مهربونیت عزیزم
مامان گیسو
4 دی 90 3:16
سلام عزیز دلم خوبی ؟
یلداتون مبارککککککککککک
محمدرضا جونم رو ببوس
بازم تبریک می گم


سلام خانمی
سلامت باشید
ممنون از مهربونیت عزیییییزم
مامانه میکاییل
4 دی 90 7:36
بابا عروس بزرگ ، خانوم ، پنجه طلا ....
مبارکه به سلامتی امیدوارم این جاری عزیز قدر جواهری چون تور و بدونه
یکی به من بگه تو چته تو این وسط فنگ می ندازی
دلم سوزید بابای محمد نبود ایشالله واسه عروسیش


عزیییییییییییییییزم
شما بینهایت لطف دارید.
نبودن همسری برام خیلی سخت بود ولی خب کار خیر بود دیگه خدا رو شکر که انجام شد.
معصومه مامان سهند
5 دی 90 9:35
فقط باید بگم خوشبحالت که همچین خانواده شوهری داری، البته میدونم که سعی و احساس خوب خودته ولی باید یه راه روزنه ای هم از سوی اونا برات باز بشه که بتونی اینطور خدمت کنی خیلی دوستت دارم محمدرضای عزیزم رو از طرف من ببوس


خدا رو شکر میکنم .
ممنون از مهربونیت عزیزم.