چقدر بد خوابیدم.....
سلام پسر قشنگم
ببین چه مامان سحرخیزی داری ، ساعت12 خوابیدم ، 4.5 یهو از
خواب پریدم و بعد از اون باز هم پریشون حال شدم ، نمیدونم کی
دوباره خوابم برد ولی ساعت 6 که وقت داروهاته بلند شدم و دیگه
نخوابیدم ، نمازمو خوندم و یه صدقه ای انداختم تا دلم آروم بگیره.
دیشب همش خوابهای بد دیدم ، خواب دیدم دایی معین و مانا با
ماشین من رفتن بیرون و قتی برگشتن ماشینم به شکل وحشتناکی
داغون شده و همه جاش خونیه و دایی هم تمام سر و بدنش خونیه
حالا هی مانا میگه چیزی نشده ، دیدم خاله شهناز از مشهد اومده
ولی اینقدر پیر شده که یه کم پشتش خمیده ، خونه ما نزدیک فرودگاهه
و هر وقت هواپیما موتورش روشن بشه به وضوح میشنویم و از توی حیاط
بالا هم به فرودگاه مشرفیم ، خواب دیدم که یه هواپیمای عجیب داره
از روی باند بلند میشه و به صورت زیگزاگ میره تو هوا یه کپه ابر خیلیییی
سیاه تو آسمونه که وقتی هواپیما رفت توش یهو سقوط کرد و افتاد روی
مغازه های بازار و چقدر دیدن اینها و حس ترسش توی خواب واقعی بود
حواشی هم داشت ولی حال نوشتن ندارم ، وقتی بچه بودیم به ما میگفتن
خوابتون رو تعریف نکنید چون باطل میشه ، اون مال بچگی و رویاهای قشنگ بود
ولی الان همه رو تعریف کردم تا همش باطل بشه ، من همیشه از خواب دیدنم
میترسم البته خانواده هم از خوابهای من ترس دارن به قول بچه ها که میگن
روح تو همش در آینده میگرده...............
خدایا هرچی خیر و صلاحه برامون پیش بیار ، خدای مهربونم همیشه ازت خواستم
و الان هم با تمام وجودم ازت میخوام که هیچ وقت من رو در مسیر آزمایشت
قرار ندی ، خدایا من قدرت و تحمل ندارم ، خودت مواظبم باش خدای نازنینم.
آمین