محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

بدون عنوان

1391/4/25 21:55
نویسنده : مامانی
279 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم

اصلا فرصت ندارم ، اومدم هول هولکی بنویسم

یک ساعتی هست که رسیدیم خونه ، امروز خونه عمه جون مراسم آوردن خریدن عروس

بود و البته ما هم خریدهای داماد رو همونجا نشون دادیم . این چند روز که من خونه

عمه جون مشغول کمک بودم شما یه وقتهایی رو پیش من بودی یه زمانهایی هم میگذاشتمت

خونه مانا که خیالم راحت باشه . آجان دیشب تعاونی داشت خونه شون و مانا میگفت شما

حسااااااابی بهشون کمک کردی ، از پخش کردن قندون و پیش دستی میوه و ... گرفته تا چیدن

سفره و ......... هر دفعه هم آجان میخواست چیزی بلند کنه میگفتی نه آجاااااااان دستت درد

میاد(سه شنبه میله دستش رو درآوردن) . خلاصه که پسری باعث شد آجان جلوی دوستانش

کلی قیافه بگیره برای داشتن همچین نوه ای .

و اما اصل مطلب:

                                      بابایی فردا میاد

          هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خب دیگه معلومه که الان چقدر سرم شلوغه پس من برم به کارهام برسم

دوستت دارم عزیییییییییییزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

ملی مامان میکاییل
25 تیر 91 22:24
ای جان چشمت روشن عزیزمممممممممممممم
بابای ملیسا
25 تیر 91 22:48
سلام . وبلاگتون مثل همیشه زیبا و قشنگ بود . وبلاگ ملیسا خانم با بیش از ده عکس جدیدش به روز شد . ممنون میشم به وبلاگ دختر گلم سری بزنید و با گذاشتن یک نظر شب های قشنگ دخترم ملیسا رو پر ستاره تر کنید . منتظر شما هستیم.
علیرضا
28 تیر 91 11:25
مادري پس ازدادن پول و طلاهاش؛ از داخل ستاد پشتیبانی جنگ بیرون آمد. صدا آمد؛ مادر رسیدتون! مادرخندید و گفت : من برای دادن دو پسرم هم از کسی رسید نگرفتم.... بیاد شهدای والفجر۸، صلوات. یازهرا(س) . نوشته هات باحال بود سلام