خرید مدرسه
سلام عزیز دلم
امروز بالاخره رفتیم شهرکتاب پیش خاله مریم و کلی از لوازم مدرسه ات رو خریدیم ، الان
دیگه فقط یه دفتر شطرنجی مونده به همراه لوازم بهداشتیت.
عکس شماره 1 (منت سر همسری)
عکس شماره 2(همچنان منت)
عکس شماره 3 (زحمت کشیدن پسر و منت بر سر پدر)
نفسمون گرفت 3 طبقه....... اگه بابایی بود تقسیم میکردیم
و اما
اسمتو روی همه وسیله هات گذاشتم و به غیر از کلربوک و کاغذ A4 و مقوا بقیه رو گذاشتم داخل
کیفت . کیف رو هم خودت بدون دخالت من انتخاب کردی .
مامانی شجاع میشود ، جدا عجب بادکنکی باد کردما
دیگه اینکه شما گل پسری امروز یه مساله ای رو مطرح کردی و گفتی باهاش مشکل
داری که حسابی فکر من رو با خودش درگیر کرده . میگی : احساس میکنم همه اش دارم
خواب میبینم ، من هم کلی سر به سرت گذاشتم و فکر کردم توهمت گل کرده و از چیزی
میترسی پس کلی سر به سرت گذاشتم و گفتم با نیشگون از خواب بیدارت میکنم ، خندیدی
و بازی کردیم و یادت رفت . یک ساعت بعد باز هم تکرار کردی که نمیدونم حواسمون پی چی
رفت که ادامه ش ندادیم تا اینکه وقت شام با کلافگی و ناراحتی گفتی :
مامااااااااان ، من همه اش احساس میکنم دارم خواب میبینم ، میگم یعنی چی مادر ، مثلا چی
الان حس میکنی ؟؟ گفتی احساس میکنم توی خوابم دارم میبینم که در حال غذاخوردنم......
سعی کردم فکرت رو منحرف کنم ولی فکر خودم رو چه کنم ، به قول بابایی : برو سرچ کن.
امشب کلی سر به سرم گذاشته ، میگم خونه مورچه افتاده میگه برو سرچ کن . میگم پسری
اینجوری گفته میگه : برو........... بعد هم اینجوری شده بدجنس آخه من واقعا همینم
هر سوالی به ذهنم برسه فورا توی اینترنت سرچ میکنم .
خلاصه اینکه جدا باید سرچ کنم.
خب دیگه گل پسرم ، الان میخوام برم سراغ طرح اتاق کار .
شب به خیر عزیزتر از جونم