محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

بدون عنوان

ملاحت جونممممممممممممم میخواستم از نت برم بیرون گفتم یه سری دوباره به وبم بزنم که دیدم کامنت گذاشتی من هم کلییییییی ذوق کردم و گفتم : ووووووووووووییییییییی ملاحتتتتتتتتتتتتتت کی اومدی؟؟؟؟؟؟؟؟ همون موقع محمدرضا با جیغ میگه : چی شده ماماااااااااااااااااااااااان ملاحت به دنیا اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ملاحت جان هر کاری میکنم وبت باز نمیشه فقط سن میکائیل جونم رو نشون میده. دلم براتون یه ذره شده ، باور کن هر لحظه که اسپلیت رو روشن میکنم به یاد شما می افتم که دارین چکار میکنین ، در طول روز کلی به فکرتم که جا به جا شدین یا نه ولی از یه جهت خیلی خوشحالم و اینه که هر سه در کنار هم هستید و این یعنی اوج خوشبختی. مواظب خودتون باشید ...
7 تير 1391

روز تولد گل پسری...

سلام عزیییییییییییزم  دیشب خیلی دلم میخواست از کارهایی که در روز تولدت انجام دادیم برات بنویسم ولی نشد امروز امتحان داشتم و دیشب شب سختی برام بود . الان هم خیلی خسته ام و خوابم میاد برای همین کلی میگم تا ان شاالله سر فرصت با عکسهات برگردم. دیروز بهت قول دادم که میبرمت شهر بازی ، درس رو کلا تعطیل کردم و گذاشتم کنار و گفتم امروز روز توئه ، عصری رفتیم شهر بازی شهرداری و قرار شد هر چی دلت میخواد سوار بشی حالا خوب شد متصدی گیشه بلیط این میون عوض شد آخه شما یکی یکی انتخاب میکردی و من دوباره و سه باره بلیط میخریدم ، خلاصه دو تا سرسره بادی در دو سایز بود که از هر دو کلی سر خوردی ، دیگه قطار سوار شدی ، روی ترامپلی ...
7 تير 1391

عشق من

سلام عشق من ، عمر من هدیه ی قشنگ خدا پسر نازنینم 5 سال قبل همین ساعت ها بود که همراه بابایی رفتم سونو من سرخوش و خوشحال بودم و هر لحظه در انتظار شروع درد زایمان وقتی دکتر مشغول کارش شد پرسید زایمانت چیه ؟ و من با غرور گفتم : طبیعی... و دکتر گفت : ولی شما نمیتونید طبیعی زایمان کنید ، بچه از پاست ... من شوکه شدم ، اصلا به سزارین فکر نکرده بودم ، نمیخواستم هیچ حقی از بچه ام ضایع بشه اومدم بیرون زنگ زدم به خانم سیگارودی(روحش شاد) که اگر هست برم پیشش ، رفتیم سراپا استرس بودم ، خدا رحمتش کنه واقعا یه فرشته بود ، با دیدنم فهمید در چه حالی ام کلی برام مقدمه چینی کرد تا بگه که بهتره سزارین کنم ، بعدش هم گفت هرچی زودتر باشه ...
4 تير 1391

هوای سرد ، ترکیدن ظرف شکلات

سلام عشق من امروز خدا بهمون لطف کرده و بعد از چند روز هوای دااااااااااغ امروز سرد و بارونی شده. باز هم نزدیک تولد شما شده و داره بارون میاد . روزی که به دنیا اومدی بارون میبارید و بعدش هم وقتی بعد 6 روز از بیمارستان مرخص شدی هوا خنک شده بود و توی نیمه دوم تیر ما مجبور بودیم شبها پنجره ها رو ببندیم که گل پسرمون سرما نخوره . خدا رو شکر میکنیم به خاطر این نعمت بزرگ. راستی دیروز که رفتیم سوپرمارکت شما یه بسته پودر پودینگ شکلاتی گرفتی و خواستی که برات درست کنم ، من هم عصری مشغول شدم و پودر و با شیر قاطی کردی توی یه ظرف پیرکس گذاشتم روی گاز و هم زدم ، هرچی صبر کردم دیدم جوش نمیاد ، تمام این مدت هم فکر میکردم اگر شکلات سرریز کنه...
29 خرداد 1391

هوای گرم و ما بدون سوژه

سلام عزیز دلم از بس که این روزها گرمه و ما بیکار توی خونه میشینیم هیچ چیز خاصی برای گفتن پیدا نمیشه. شکر خدا زندگی میگذره ، از پنج شنبه صبح رفتیم خونه مانا و امروز صبح برگشتیم . من هم که دنبال دکتر و سونو و آزمایشم بودم که فعلا سونو گفته سالمم و مشکلی ندارم حالا باید صبر کنم تا نتیجه آزمایش بیاد. شما این چند روز خونه مانا یک دل سیر آب بازی کردی و در ضمن پشه های بدجنس متوجه شدن که چقدر خوشمزه ای و بهت رحم نکردن و حسابی دست و پاتو خوردن . البته من هم دیشب دیگه طاقت نیاوردم و تار و مارشون کردم. الان هم شما روی مبل خوابیدی و من هم چشمتو دور دیدم دارم بستنی میخورم. بابایی هم که طفلک توی کربلا با گرمای وحشتناکه اونجا دست و پنجه ن...
28 خرداد 1391