محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

بدون عنوان

سلام عزیز دلم سال نو مبارک مادر ، الهی همیشه سلامت و شاد باشی گلم . سال 90 هم با همه روزهای خوب و بدش گذشت ، پروژه های بابایی هم که تمام نشد و ما سال 91 رو هم قراره با دوری از بابایی بگذرونیم ، الهی که خدا پشت و پناهش باشه. و اما امروز : برای تحویل سال رفتیم حرم امام حسین ، جای همه خالی بود ، ما هم سعی کردیم نائب الزیاره باشیم . لحظه های قشنگی بود ، وقتی همه ایستاده بودیم و با هم دعای یا مقلب القلوب رو میخوندیم وقتی همه ذکر یا حسین رو زمزمه میکردن ........ خدایا این لذت رو نصیب همه آرزومندان بفرما .  وقتی از حرم خارج شدیم یکی از آشناهای بابایی رو دیدیم و گفت که دوتا انفجار در همین نزدیکیها اتفاق افتاده و مثل اینکه گارا...
4 شهريور 1391

پسری دندون میکشه.........

دوباره سلام گلکم   امروز بعد از ظهر گفتی که گرسنه ای و من برات یه شامی که روش به درخواست خودت سس مایونز زده بودم آوردم و شما هم نوش جان کردی ، بعد خوردنش دیدم انگشتت توی دهنته گفتم پسری خیلی خوشمزه بود که انگشتتو داری میخوری و جواب دادی : مامانییییییی یه دندون دیگه ام که این پایینه داره عقب و جلو میره .(قبلا دندون شماره یک بالا که شکسته بود و فقط ریشه باقی مونده بود چند روزه که ریشه اش شل و آویزون شده چون دومین دندون دائم هم در راهه) میدونستم که دندونت لق شده ولی مثل اینکه شامیه کار خودش رو کرده بود و حسااااابی شلش کرد . کلی فکر کردم که چه کنم ، جرات کشیدنش رو در خودم نمیدیدم میترسیدم دردت بیاد و یا اصلا کار درستی نباش...
3 شهريور 1391

باز هم بابایی رفت......

سلام عشقم ، جونم ، عمرم ، مرد خونه ی من بابایی همین الان تماس گرفت و گفت که نشستن داخل هواپیما . ان شاالله که به سلامت برسه. تمام دیروز و دیشب وقتی شما دو تا رو نگاه میکردم که چجوری با هم بازی میکنین ، حرف میزنین کل کل میکنین لذتی همراه با بغض وجودم رو میگرفت . بیشتر از این از سختیهای رفتن بابایی نمینویسم . برای هر سه تاییمون سخته و درش شکی نیست پس بهتره اینها رو هی تکرار نکنیم . خب از فردا کلی کار هست که باید با هم انجام بدیم ، صبح یه سر باید بریم آزمایشگاه ، بعدش هم بانک . خرید های مدرسه ات رو هم باید کم کم انجام بدیم . برای خرید پارچه و دوخت لباس مدرسه هم باید بریم . آجان و مانا چند روزه که رفتن مشهد و قراره که ان شاال...
3 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام عزیزکم ، نازنین پسرم مامان رو ببخش که فرصت نوشتن نداشته. به قول خودت : خب چکار کنم چون بابایی کربلاست ، وقتی که میاد دلم میخواد بیشتر پیشش باشم . البته مامانی چون وظایفش سنگین تر میشه وقت نوشتن پیدا نمیکنه. الان شما و بابایی توی هال خوابیدین و من هم دارم آماده میشم که برم برای شرکت در کنکور کاردانی به کارشناسی . بابایی دیروز رفت مهد شما ، البته بهتره بگم مدرسه ات چون امسال میری پیش دبستانی عزیزم. فرم های مربوطه رو به همراه لیست خرید گرفته . از بابایی خواستم کارهای مربوط به ثبت نامت رو بزاره برای من و شما چون اینجوری سرگرم میشیم . آخه فردا بابایی بعد از 39 روز که پیشمون بوده داره برمیگرده کربلا . خب گل پسری ممکنه دیرم...
2 شهريور 1391

مامانیه گرفتار

سلام عشقم سلام جونم مامانی حسابی سرگرمه و فرصت نمیکنه بیاد برات بنویسه ، الانش هم آشپزخونه شلوغ و به هم ریخته است و من اومده بودم چند مدل تزیین شله زرد ببینم ، دلم نیومد همین جوری برم........ این روزها حضور بابایی حال و هوای زندگیمون رو کاملا عوض کرده و چقدر سخت میشه که دوباره بخواد بره . به خاطر یه اشکال توی پاسپورتش که دفعه قبل وقتی فرستاده بود س ف ا ر ت ع-ر-ا-ق پیش اومده بود الان 25 روزه که در کنارمونه و حداقل 8-10 روز دیگه پاسش میاد. شما هم که لحظه ای رو از دست نمیدی و تمام وقتت رو با بابایی میگذرونی . فردا شب کلی مهمان داریم(عمه جونا و خانوادشون و بابابزرگ اینا و همه خانواده پدریت) و من خیلی خیلی کار دارم . دوستت دار...
18 مرداد 1391

اولین دندان

                           سلام عزیزترینم مامانی رو ببخش که فراموش کرد یکی از اتفاقات مهم زندگیت رو ثبت کنه ، چهارشنبه ای که گذشت متوجه شدم که بالاخره دندان دائمی شماره یکت بیرون زده ، از وقتی کربلا بودیم لثه هات متورم شده بودن ، خودت خیلی خوشحالی ولی من و بابایی نگرانیمون زیاده چون حداقلش دوسال زودتر دراومده و مراقبت زیادی احتیاج داره و به گفته ی پزشکت احتمالا احتمالا توی سن 9-10 سالگی نیاز به ارتوندنسی داری . نمیدونم چی بگم................... ولی مبارکت باشه مادر ، الهی که همیشه دندونهای سالم و خو...
7 مرداد 1391

هوای گرم ، شالاپ و شولوپ آب بازی

سلام عشق من هوا حسابی گرم شده و اومدن ماه رمضان هم باعث شده ساعت های بیشتری رو توی خونه سپری کنیم و این یعنی بیکاری شما . این روزها که بابایی هست کارمون برعکس شده و بیشتر حوصله مون سر میره . بعد از ظهر ها که بابایی میخوابه برای اینکه حال و هوات عوض بشه به بهانه ی خرید میبرمت بیرون که یه دوری با هم توی شهر بزنیم . دیروز هم کلی دلم برات سوخت و تصمیم گرفتم یه آب بازیه حسابی مهمونت کنم . وانی که برای حمومت گرفته بودم رو از ظهر گذاشتم توی تراس و داخلش آب ریختم که با حرارت افتاب گرم بشه عصری هم فرستادمت که بری آب بازی کنی ، شما هم خیلی بهت چسبید ولی خب چون هوا خیلی گرم بود بیرون پر زنبور بود و من نگران بودم که مبادا بیان سراغت (از ...
4 مرداد 1391

ششمین ماه رمضان در زندگی پسرم

مژده ای منتظران ماه خدا آمده است       ماه شب‌های مناجات و دعا آمده است                 ماه دلدادگی بنده به معبود رسید                        بر سر سفره شاهانه گدا آمده است.....                                    دوستان گلم ، عبادتتون قبول .        &...
31 تير 1391