محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

غیبتمان طولانی شد

سلام پسر عزیزم سلام عشقم  ، عمرم ، جونم سلام پسر قلدر  و گاهی بد اخلاقم پسر مهربون و نازک دل من پسر من هفته ای که گذشت رو با بابایی گذروندی ، خیلی از ساعت ها با هم بودید چه داخل خونه چه بیرون از خونه ، چند باری با هم رفتین پارک و شهر بازی ، نوبت دندونپزشکی داشتی که با بابات تنهایی رفتین شهر من ، مجلس ختم بود باز هم دو تایی رفتین و خلاصه که حسااابی کنار هم بودین . مثل همیشه حرف های بزرگ تر از سنت میزنی و ما همچنان عادت نکردیم به اینگونه  حرف زدنت و هر حرفت باعث تعجب ما میشه . خستگی های ما و کلافگیمون روی شما هم اثر میزاره و گاهی اوقات بدجوری بد قلق میشی . مسائل رو زیادی تجزیه و تحلیل میکنی و ...
15 ارديبهشت 1392

بعد از مدتها دوباره مدرسه

شاهزاده ی کوچک من امروز به مدرسه رفت ، خیلی خوشحال بود خیلی از نیمه بهمن تا امروز دوستانش رو ندیده بود و حسابی دلتنگشون بود البته با یکی از بچه ها هم که مشکل داشت همچنان نتونسته اون رو بپذیره ، صبح توی راه مدرسه وقتی از دوستاش میگفت تاکید میکرد که هیچ وقت حاضر نیست با محمدرضا ... دوست بشه و یا حتی روی یک نیمکت با هم بشینن ، والله من و باباش کینه ای نیستیم     پسر کوچولوی من الهی عاقبت به خیر بشی مادر ...
19 فروردين 1392

عروسی

سلام به شازده کوچولوی دوست داشتنی مامان خسته نباشی عزیز دلم یعنی ساعت 1 ظهر باشه و پسری خواب؟؟؟ از بس که توی این چند روز خوش گذروندی و بازی و شیطنت کردی. عزیز دلم ، شنبه عروسی عمو اکبر بود و ما این چند روز همه اش خونه مامان بزرگ بودیم. شما هم که با بچه ها حسابی وقتت رو پر کردی و جبران تنهاییهات شد. خدا رو شکر. الهی که دامادیتو ببینم عزیز دلم ...
28 اسفند 1391