محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

لباس عید

سلام شازده کوچولوی مامان لباس های نو مبارک ، الهی که دامادیتو ببینم مادر دیروز ظهر رفتیم خونه مانا ، ساعت 2 پیش متخصص قلب برات نوبت گرفته بودم که یه چکاب بشی ، شکر خدا که گفت پسرتون ماشاالله سالمه و لوزه هاش طوری نیست که روی قلبش اثر گذاشته باشه ، گفت دردی که توی قفسه سینه بچه ها به وجود میاد مربوط به رشدشون میشه ، توی وروجک زمانی که داشتن ازت نوار قلب میگرفتن و بعدش هم که دکتر داشت معاینه ات میکرد اینقدر شیطون شده بودی که نگو چون شما خیلی قلقلکی هستی و مدام هم سعی میکردی که نخندی ولی واقعا قیافه ات خنده دار شده بود. باز هم خدا رو شکر که گل پسرم سلامته. بعد اون رفتیم گل فروشی عمو وحید و چندتا گلدون سفالی با چندتا کیسه خاک...
10 اسفند 1391

میز پسری

سلام گل پسرم ببخشید که فرصت نمیکنم برات بنویسم. هفته قبل به همراه بابایی ، عمه جون بزرگه عمو بهرام و الهام جون تهران بودیم ، خونه خاله ی مامان بزرگت . بابایی اونجا برات یه ایکس باکس گرفت . قبل رفتن به تهران میزت رو آورده بودن وقتی برگشتیم برای مونتاژش اومدن این هم عکس میز گل پسری     مبارکت باشه پسرم ...
30 بهمن 1391

خونه مانا

این چند روز خونه مانا به پسری خیلی خیلی خوش گذشت ، نمیدونم چرا وابستگیش به مانا و آجان اینقدر زیاد شد . امروز خیلی سخت از اونها جدا شد . مانا و آجان هم که انگار طرح پرواربندی محمدرضا داشتن ، یا داشتن با شازده منچ بازی میکردن یا غذا و خوراکی به خوردش میدادن دیروز عصر هم آقا رو بردن بیرون گردش و بنده که حسابی سرماخورده بودم رو گذاشتن خونه که استراحت کنم . شازده کوچولو دیروز از نزدیک گاو دیده و اومده خونه میگه مامان تو از بوی لباسم متوجه نشدی من رفتم پیش گاو و گوسفند پریشب شازده ساعت 11 شب میاد توی اتاق خواب و میگه میشه همراه آجان و مانا بیدار بمونم ، میگم نه ، میگه : ای بابااااااااااااا خب بزار یه شب هم با بزرگترها بیدار باشم...
13 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام عشق من امروز قراره بعد از فکر کنم یک ماه نهههههه بیشتر بریم خونه مانا شما وروجک دیشب رو تا صبح سرفه کردی و منم توی اتاقت هی راه رفتم و راه رفتم دوباره از امروز داروهاتو شروع میکنم که بیشتر از این اذیت نشی. الان هم اومدم چندتا عکس ازت بزارم برای بابایی و بعدش هم بریم ددر شازده کوچولو خیلی خیلی توت فرنگی دوست داره ، چند روز قبل اومده میگه مامان شما که میگی فصل توت فرنگی نیست پس چجوری یکی از بچه ها با خودش آورده مدرسه(امان از دست پدر و مادر های بی ملاحظه ، مگه من نمیتونم از این چیزها بزارم برای بچه ام ، ولی شاید یکی نتونه بی انصافها ، محمدرضا بدون استثنا روزی یک سیب خرد شده و نهایتش 10 تا دونه پسته که اون رو هم بیشتر بچه ...
10 بهمن 1391